تبیان، دستیار زندگی
پسرک یک قفس طلایی داشت که در آن پرنده ای کوچک زندگی می کرد. پسرک آن پرنده را خیلی دوست داشت. هر روز از غذای خودش به پرنده می داد و با او حرف می زد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسرک و پرنده‌ی کوچک
پرنده

پسرک یک قفس طلایی داشت که در آن پرنده ای کوچک زندگی می کرد. پسرک آن پرنده را خیلی دوست داشت. هر روز از غذای خودش به پرنده می داد و با او حرف می زد. گاهی هم یک ظرف آب در قفس می گذاشت تا پرنده اش آب بازی کند و گاهی پرنده را با قفسش به پارک و بوستان می برد تا او را خوشحال کند.

پسرک هر کاری می کرد که پرنده اش شاد باشد اما بازهم گاهی با خودش فکر می کرد شاید پرنده کوچولو از اینکه در قفس زندگی می کند ناراحت است و دلش می خواهد آزادانه در آسمان پرواز کند. از این فکر ها خیلی ناراحت می شد چون اصلا حاضر نبود پرنده کوچولو را آزاد کند. بعد با خودش می گفت این پرنده هم مرا دوست دارد و حتما دلش می خواهد پیش من زندگی کند پس لازم نیست او را آزاد کنم.

زندگی پرنده کوچولو در قفس ادامه داشت تا اینکه یک روز اتفاق خاصی افتاد. یک روز وقتی پدر و مادر پسرک در خانه نبودند، باد تندی وزید و در اتاق پسر ک را محکم به هم زد . پسرک هر چه تلاش کرد در را باز کند نتوانست. مثل اینکه قفل در خراب شده بود. حالا او باید تا ساعت دوی بعدازظهر توی اتاقش می ماند.

پسرک هر روز صبح توی زمین باغ، با بچه های محله بازی می کرد. امروز هم سرو صدای بچه ها از باغ شنیده می شد اما امروز پسرک نمی توانست پیش بچه ها برود.

اتاق پسرک زیبا بود. پنجره ای هم رو به باغ داشت. پسرک می توانست از همان جا همه چیز را تماشا کند. ولی باز هم ناراحت بود. چون مجبور بود یک جا تنها بماند و نمی توانست مثل بقیه بچه ها توی باغ برود و بازی کند. هر چه بیشتر به بچه ها نگاه می کرد بیشتر ناراحت می شد. برای اینکه خودش را سرگرم کند پیش پرنده ی کوچک رفت تا با او حرف بزند. اما یک دفعه متوجه شد که پرنده ی کوچک به چیزی نگاه می کند. پسرک به سمت آن چیز نگاه کرد. دید چند تا پرنده روی شاخه های یک درخت روبروی اتاق پسرک نشسته اند و با هم بازی می کنند.

پسرک تازه فهمید که پرنده چه حالی دارد و چقدر دوست دارد مثل پرنده های دیگر در آسمان آبی پرواز کند. با پرنده های دیگر دوست بشود و بازی کند. آن گاه بی معطلی در قفس را باز کرد و پرنده ی کوچک را از قفس بیرون آورد.

پرنده آنقدر خوشحال شد که با سرعت به سمت شاخه های درختان پرید. پرنده های دیگر دور او جمع شدند مثل اینکه می خواستند آزادی اش را تبریک بگویند. پسرک در حالی که اشک توی چشمهایش حلقه زده بود پرنده ی کوچک را تماشا می کرد. می خواست گریه کند اما وقتی خوشحالی پرنده را دید لبخند زد.

انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

پیرزن و مسجد

افطاری ساده اما صمیمی

تو فرزند هستی

دستپاچگی و یک دنیا خاطره

مثل سیبی که از وسط نصف کنی

قلدر مدرسه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.