تبیان، دستیار زندگی
روزنامه ورشکسته شد، او هم بیکار شد، 54 سال دارد و 6 سال از این 54 سال را در جبهه‌ها جنگیده اما حالا که به این روز افتاده هیچ کس دست او را نمی‌گیرد که هیچ به دروغ‌گویی هم متهم می‌شود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رزمنده بی خانمان وسط پیاده رو!


روزنامه ورشکسته شد، او هم بیکار شد. 54 سال دارد و 6 سال از این 54 سال را در جبهه‌ها جنگیده اما حالا که به این روز افتاده هیچ کس دست او را نمی‌گیرد که هیچ به دروغ‌گویی هم متهم می‌شود.

بی خانمان

آسفالت خیابان داغ است. خورشید در میان آسمان می‌درخشد. گرم است و هر عابری که رد می‌شود با تعجب نگاهش می‌کند. لابد با حس انسان دوستی لحظه‌ای مکث می‌کند، سئوالی می‌پرسد آهی می‌کشد سری تکان می‌دهد و می‌رود. عابر می‌رود اما تمام سنگینی این روزهای تلخ بر روی شانه‌های مردی می‌ماند که بیشتر از ده روز شب‌ها در خیابان کنار اسباب و اثاثیه زندگی‌اش می‌خوابد. با دل‌تنگی، بغض و شاید شرمندگی چه فرقی می‌کند!

چون صاحب‌خانه ده روزی می‌شود که جوابش کرده است، چون آه در بساط ندارد. فرقی نمی‌کند چون دو روزی است که غذا نخورده و هیچ تصمیمی هم برای فردا، هفته بعد یا ماه و سال آینده ندارد. مستأصل و ناامید است.

وقتی آن روز دلیل بودنش در گوشه خیابان آن هم با کلی اسباب زندگی را پرسیدم در حالی که سرش را تکان می‌داد ابتدا مرا به نشستن روی کاناپه‌ای که کنار پیاده رو گذاشته بود دعوت کرد. آهی کشید و از نداشته هایش حرف زد. می‌گفت: مدت زیادی گرفتار همسرم بودم و همه زندگی و پس اندازم را صرف هزینه درمان او کردم حالا که کمی حالش بهتر شده از کار بیکار شدم. همسرم بیماری اعصاب شدیدی داشت و مدت زیادی در بیمارستان مهرگان بستری و در حال مداوا بود.

پرسیدم: کجا کار می‌کردید؟ به روزنامه‌هایی که روی کارتن‌ها بود نگاه ناامیدانه ای انداخت و گفت: روزنامه وطن امروز. روزنامه ورشکسته شد، من هم بیکار شدم. مدت قرار داد خانه‌ام تا اول فروردین بود سه میلیون رهن و 350 هزار تومان کرایه. اما صاحب‌خانه‌ام برای قرارداد جدید 150 هزار تومان کرایه را زیاد کرد. با وجود اینکه بیشتر از سه ماه کرایه خانه‌ام عقب افتاده بود، قبول کردم چون چاره‌ای نداشتم جای دیگری نمی‌توانستم پیدا کنم.

اما زمانی که از کار بیکار شدم اوضاع بدتر شد. این بود که صاحب‌خانه پول رهن را بابت کرایه برداشت و در روزهای آخر مرداد جوابم کرد. یکی از دوستان مقداری پول به من داد تا ماشین گرفتم و وسایلم را اینجا آوردم. البته اول زیر پل حافظ بودم اما مأموران شهرداری آمدند و گفتند که زیر پل خوب نیست چون محل رفت و آمد و جلوی چشم مردم است! در نهایت کمک کردند تا وسایلم را به اینجا بیاورم.

ادامه می‌دهد: برای خانه از چند ماه پیش اقدام کرده بودم حتی از رییس جمهور قبلی نامه‌ای خطاب به وزیر مسکن گرفته بودم اما نهایت این کار برای من شد یک شماره تلفن و یک شماره نامه. وقتی 20 روز قبل با نامه‌ام به شرکت مسکن مهر پرند مراجعه کردم گفتند در حال حاضر خانه‌ای نداریم که تحویل بدهیم. گفتم صاحب خانه اثاثیه‌ام را به خیابان می‌ریزد و آبرویم می‌رود. گفتند فعلاً سایت بسته است و باید صبر کنی.

سرش را پایین می‌گیرد و به زمین خیره می‌شود و می‌گوید: یخچالم را چند روز قبل به علت بدهی فروختم اما بعضی از اسباب اثاثیه‌ام موقع جابه‌جایی خراب شده و شکسته.

مدت زیادی گرفتار همسرم بودم و همه زندگی و پس اندازم را صرف هزینه درمان او کردم حالا که کمی حالش بهتر شده از کار بیکار شدم

از همسر و فرزندانش می‌پرسم که می‌گوید: دو پسر و یک دختر دارم. یکی از پسرانم تازه از سربازی آمده، نامزد کرده و تازه در کارگاه مبل مشغول شده این چند روز را هم همان جا خوابیده. پسر دیگرم هم تازه دوره تعمیرات موبایل را تمام کرده و در یک مغازه کار پیدا کرده است. دخترم فوق دیپلم کارگردانی دارد اما تا به حال نتوانسته کاری پیدا کند و این چند روز را هم با همسرم به خانه یکی از دوستانش رفته‌اند.

این جمله‌ها را که می‌گوید اشک‌هایش سرازیر می‌شود. ادامه می‌دهد: بچه‌های خوبی دارم اما جوان هستند و غرور دارند نمی‌شود که بیایند اینجا کنار خیابان بمانند.

کمی که اشک‌هایش خشک می‌شود، می‌گوید: 6 سال جبهه بودم از 59 تا 65. باور کنید سال 59 نان نداشتیم بخوریم و هیچ کس برای پول جنگ نمی‌رفت، باور کنید حتی گلوله برای جنگیدن نداشتیم... حالا هم که به این روز افتاده‌ام. طی همین چند روز گذشته اینجا در تالار وحدت برنامه‌ای برای بزرگان بود. یکی یکی مسئولان با ماشین‌های مدل به مدل از کنارم می‌گذشتند و مرا با این وضعیت می‌دیدند اما حتی یک نفر نپرسید که من چرا با این وضع اینجا هستم. اصلاً کسی به ما محل نمی‌دهد.

بی خانمان

می‌گویم؛ خب خودتان جلو می‌رفتید و حرفی می‌زدید که جواب می‌دهد: می‌رفتم که چه می‌شد؟ خردم می‌کردند؟ کسی که می‌خواهد کمک کند خودش جلو می‌آید و پرس و جو می‌کند ... چند روز قبل یک دختر خانم جوانی آمد و وقتی از اوضاعم برایش توضیح دادم گفت یک میلیون پس انداز دارم اگر مشکلتان را حل می‌کند برایتان بیاورم اما قبول نکردم. با خودم فکر کردم دختر جوانی است که حالا از روی احساسات می‌خواهد همان مقدار پس انداز خودش را هم به من بدهد دلم نیامد ... گفتم شاید مورد نیاز خودش هم باشد.

روزهای اول هم یک آقایی به من گفت در تهران‌پارس خانه دارم می‌روی آنجا زندگی کنی؟ گفتم هر جا باشد می‌روم. اما رفت و پشت سر خود را هم نگاه نکرد. این درد ماست. می‌دانید شعار دادن هیچ کاری ندارد اما عمل به آن سخت است.

دستانش رو به در هم قفل می‌کند و به آینه‌ای که در گوشه اتاقک بی سقف و درش خیره می‌ماند. نمی‌دانم در آن لحظه چه چیزی را در آینه می‌کاود گذشته یا آینده. لحظه‌ای بعد چشمانش را از آینه بر می‌دارد و می‌گوید: به هر جایی که فکرش را بکنید سر زده‌ام حتی نهاد ریاست جمهوری هم رفتم.

قرار شد بهزیستی بیاید از زندگی‌ام تحقیق کند اما مأموری که همین روزهای آخر به منزل من آمده بود در گزارش به دروغ نوشت پسر و دخترانم کار می‌کنند و خودم هم شاغل هستم با ماهی 600 هزار تومان حقوق این در حالی بود که من بیکار بودم و پسرانم هر دو تازه کار پیدا کرده‌اند یکی تازه سربازی‌اش تمام شده دیگری هم که تازه دوره آموزشی‌اش در مورد تعمیرات موبایل تمام شده و چند روز قبل از اینکه صاحب‌خانه اسبابم را بیرون بریزد کار پیدا کرده است. با این حال فقط آبروریزی این قضیه برای من و خانواده‌ام ماند چون همسایه‌ها متوجه شدند که از بهزیستی به منزل ما آمده بودند اما هیچ کمکی نکردند.

بی خانمان

این بار دیگر تنها گریه نمی‌کند باور کنید سخت است دیدن شانه‌های پدری که از شدت درد و نگرانی به خود می‌لرزد. کسی که می‌خواهد سنگر باشد اما حالا خودش بی پناه در کنار خیابان مانده. وقتی کمی هق‌هق‌های مردانه‌اش کمتر می‌شود می‌گوید: دیگر خسته شده‌ام. بچه‌های خوبی داشتم اما نتوانستم برایشان کاری بکنم. دیشب می‌خواستم همه این اسباب را آتش بزنم تا راحت شوم اما دلم نیامد اثاثیه‌ای که با هزار جان کندن تهیه‌شان کردم را با دست خودم آتش بزنم.

می‌پرسم: حالا تصمیمتان چیست می‌خواهید چه کار کنید؟

کمی وسایل دور و برش را نگاه می‌کند و با نگرانی می‌گوید: هیچ تصمیمی ندارم. آدم که از همه جا مانده باشد چه تصمیمی می‌تواند بگیرد. پولی ندارم که بروم دنبال خانه بگردم. وقتی دو روز است که غذا نخورده‌ام چه تصمیمی باید بگیرم؟

می‌گویم: چه انتظاری از مسئولان دارید؟

این را می‌پرسم اما می‌دانید انگار او با این همه مشکلی که دارد هیچ انتظاری از کسی ندارد یا آنقدر دست رد به سینه‌اش زده‌اند که دیگر از یادش رفته است انتظار داشته باشد، چون جمله‌های آخرش را این‌گونه به پایان می‌برد: از نامه نوشتن خسته شده‌ام. این روزها غیرت و تقریباً خیلی از صفات انسانی خوب از بین رفته است.

ما از بچگی یاد گرفتیم که اگر یک بچه مسلمان ببیند همسایه‌اش گرسنه خوابیده دین ندارد. این را یاد گرفتیم اما این روزها این موضوع برای کسی مهم نیست. می‌توانستم روزی میلیارد میلیارد پول حرام در بیاورم اما این کار را نکردم از 16 سالگی کار کردم و لقمه حلال خوردم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: گفتار نیوز