تبیان، دستیار زندگی
بچه گنجشک حالش دیگر خوب شده بود. آواز می خواند و بالا پایین می پرید علی کوچولو با خوشحالی به اتاق دوید تا این خبر را به مادرش بدهد: «مامان، مامان ...»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خانه چوبی قشنگ (2)
خانه گنجشک

بچه گنجشک حالش دیگر خوب شده بود. آواز می خواند و بالا پایین می پرید علی کوچولو با خوشحالی به اتاق دوید تا این خبر را به مادرش بدهد: «مامان، مامان ...»

مادر با شنیدن صدا از توی اتاق پرسید: «چیه؛ چه خبر شده؟»

علی کوچولو نفس زنان گفت: «مامان، بچه گنجشک حالش خوب شده بیا؛ بیا نگاه کن. آواز هم می خواند.»

مادر لبخندی زد و گفت: «آواز می خواند؟ ... می دانستم که با مواظبت های پسر خوبم. بچه گنجشک حالش خوب می شود.» بعد با مهربانی ادامه داد: «خب، حالا کی آزادش می کنی؟»

علی کوچولو یک مرتبه درجا خشکش زد، با تعجّب پرسید: «چی؟ آزادش کنم؟»

مادر گفت: «آره دیگه: حالا که حالش خوب شده و آواز هم می خواند باید آزادش کنی!» این حرف علی کوچولو را  اصلاً خوشحال نکرد. او بچّه گنجشک را خیلی دوست داشت. می خواست برایش یک قفس بزرگ و قشنگ درست کند.

علی کوچولو همان طور غصّه دار دم در حیاط ایستاده بود که یک دفعه فکری به خاطرش رسید؛ خندید و به مادر گفت: «مثل اینکه من اشتباه کرده ام، می روم ببینم آواز می خواند یا نه!» و از اتاق بیرون دوید.

علی کوچولو اشتباه نکرده بود؛ بچّه گنجشک داشت آواز می خواند و بالا پایین می پرید.

علی کوچولو کنار قفس نشست و رو به بچّه گنجشک گفت: «دیدی! تقصیر خودت شد آواز خواندی؛ مادرم گفت آزادت کنم. دیگر آواز نخوان، باشه؟»

بچّه گنجشک حرف نزد.

ساعتی بعد، احمد و رضا هم آمدند. آن ها هر روز برای دیدن بچه گنجشک می آمدند.

احمد با خوشحالی گفت: «حالش خیلی خوب شده است.»

رضا گفت: معلوم است! دارد هم آواز می خواند و هم می خندد.

احمد رو به قفس، ادای گنجشک را در آورد: «جیک جیک، جیک جیک...»

بعد هم از علی کوچولو پرسید: «ببینم، امروز آزادش می کنی؟»

علی کوچولو با عصبانیت گفت: «چی؟ مال خودم است تازه می خواهم برایش یک قفس بزرگ تر و قشنگ تر درست کنم.» رضا گفت: «چه فایده دارد؟»

احمد ادامه داد: «آره چه فایده دارد؟ بیا همین حالا آزادش کنیم.»

علی کوچولو ناراحت شده بود. نمی خواست دوست تازه اش را از دست بدهد.

احمد و رضا هم که می خواستند آزادی بچّه گنجشک را تماشا کنند با ناراحتی از آنجا رفتند.

علی کوچولو حرف نمی زد بچّه گنجشک آواز نمی خواند. احمد و رضا هم رفته بودند.

علی کوچولو توی فکر بود.

یک مرتبه، فکر قشنگی پیدا کرد، از جایش بلند شد رو کرد به بچّه گنجشک ساکت و با خوشحالی گفت: «باشه، همین کار را می کنم.»

احمد و رضا توی کوچه مشغول بازی بودند که یک مرتبه گنجشکی را دیدند که چند بار توی آسمان کوچه بال بال زد و از آنجا دور شد.

احمد با خوشحالی فریاد کشید: «جانمی جان! آزادش کرد.»

علی کوچولو فریاد شادی احمد را از توی کوچه شنید.

خیلی خوشحال بود. توی دلش می خواست تمام مردم دنیا بفهمند که او بچّه گنجشک را آزاد کرده است.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: داستان های علی کوچولو

مطالب مرتبط:

مترسک شجاع (2)

مترسک شجاع (1)

کلاغی و زنبورک

كلاغی كه زنبور شد(1)

موش شجاع (قسمت دوم)

موش کوچولوی شجاع

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.