تبیان، دستیار زندگی
کودتای ۲۸ مرداد رویداد تلخی بود، یکی از شهیدان آن روز سرگرد محمود سخایی رییس وقت شهربانی کرمان بود که رفتارهای ددمنشانه و دور از ذهن کسانی که او را کشتند بیش از چگونگی کشته شدنش به چشم می‌آید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هیولاهایی که یک قهرمان را سلاخی کردند


کودتای 28 مرداد رویداد تلخی بود، یکی از شهیدان آن روز سرگرد محمود سخایی رییس وقت شهربانی کرمان بود که رفتارهای ددمنشانه و دور از ذهن کسانی که او را کشتند بیش از چگونگی کشته شدنش به چشم می‌آید.

سرگرد محمود سخایی

سرگرد محمود سخایی، افسر توانمند و با استعداد پیاده، در تیراندازی یکی از سرآمدان کشور بود و به عنوان عضو تیم ملی، مسابقات المپیک را هم تجربه کرده بود.

سخایی افسر دلسوزی بود و پس از ورود به ارتش همه تلاشش برای مبارزه با فساد اداری و مالی ارتش را به کار گرفت. بنا به شرایط محیط و زمانه، مدتی با توده‌ایها همراهی کرد و پس از کوتاه زمانی شیفته دکتر محمد مصدق شد.

توانایی‌های بالای او موجب شد که ریاست گروه محافظان دکتر مصدق به او سپرده شود و گویا یک بار که چاقوکش‌ها تلاش کردند در بخش ویژه مجلس شورای ملی مصدق را بکشند، او بود که جان نخست وزیر را نجات داد.

در ماه‌های پیش از کودتا که دکتر مصدق کشور را آماده همه پرسی برای سرنگونی شــاه می‌کرد مخالفانش هم با همه توان در برابرش ایستاده و از شـــاه پشتیبانی می‌کردند. مظفر بقایی یکی از همین چهره‌های مخالف بود و به واسطه کرمانی بودن او استان و شهر کرمان یکی از کانون‌های بحران به حساب می‌آمد.

از همین رو سرگرد سخایی به ریاست شهربانی کرمان برگزیده شد تا بحران‌های به وجود آمده به وسیله بقایی را بی اثر کند. در صبح روز 28 مرداد شعار زنده باد مصدق و مرگ بر شــاه خیابان‌های شهرهای بزرگ کشور لرزاند و عصر آن روز مرگ بر مصدق و جاویــد شـــاه در کرمان شرایط دیگری را رغم زد.

28 مردادماه در کرمان

بعد از ظهر 28 مرداد نوچه‌های مظفر بقایی قصد جان سرگرد را می‌کنند. راننده سرگرد هراسان به خانه وی رفته و خطر را گوشزد می‌کند و می‌گوید: باک جیپ را پر کرده‌ام، سوار شوید و از کرمان بروید.

اما سرگرد که میلی به فرار نداشته راننده را مرخص کرده و پای پیاده به شهربانی می‌رود. نوچه‌ها جلوی ساختمان چشم به راه بودند. سرگرد سخنرانی کوتاهی برای آن‌ها می‌کند، اما در اثر حمله آن‌ها رییس دژبانی دخالت کرده و سرگرد را به داخل ساختمان و دفتر فرمانده لشگر می‌برد. در آنجا فرمانده لشکر سرتیپ فضل اله امان پور (گویا عموی کریستین امان پور) راه نجات سرگرد را اعلام انزجار از مصدق و وفاداری به شـــاه بیان می‌کند.

سرگرد که باور نمی‌کرده با مشتی آدمکش طرف شده پاسخ می‌دهد: «من زندانی شما هستم و در دادگاه صحبت می‌کنم».

ایرادشان این بود که سرگرد سخایی، آیت اله کاشانی و دکتر مصدق و شاه، و مظفر بقایی را نمی‌شناختند. نمی‌دانستند چه چیزی برایشان خوب است و چه چیزی بد؟ نمی‌دانستند که چه کسی خدمت کرده و خیانت کار کیست؟

سرتیپ امان پور از اتاق خارج شده و به چاقوکش‌های آماده به خدمت اشاره می‌کند. در یک چشم به هم زدن پیکر سرگرد را که در اثر ضربات پیاپی چاقو نیمه جان بوده از طبقه دوم ساختمان به پایین پرتاب می‌کنند و حاضران در خیابان با چوب و سنگ و لگد به جانش می‌افتند. راننده جیپ سرتیپ امان پور، چند بار با خودرو از روی پیکر او گذر می‌کند تا پرده اول نمایش به پایان برسد.

سپس او را برهنه کرده و ریسمانی به گردنش می‌اندازند و با خودرو (یا با دست) روی زمین می‌کشند و در میدان مشتاق (که در آن مشتاق علیشاه اصفهانی سنگسار شده بود) از یک تیر چراغ برق حلق آویز می‌کنند.

گروهی هم به ابتکار خودشان شروع به کندن بخش‌هایی از بدن او می‌کنند. در تصویری که از سرگرد به جا مانده می‌توانیم ببینیم که جسدش صورت ندارد.

سرگرد محمود سخایی

شاید باورش دشوار باشد، اما در درون هر یک از افراد عادی اجتماع هیولایی خفته است که می‌تواند در زمان مناسب از خواب برخیزد و فاجعه بیافریند. این‌ها مردم عادی بودند. ایرادشان این بود که سرگرد سخایی، آیت اله کاشانی و دکتر مصدق و شاه، و مظفر بقایی را نمی‌شناختند. نمی‌دانستند چه چیزی برایشان خوب است و چه چیزی بد؟ نمی‌دانستند که چه کسی خدمت کرده و خیانت کار کیست؟

قتل سرگرد سخایی فقط یک بازیچه غیر متعارف و غیر منتظره در اختیار آن‌ها گذاشت. یک اسباب بازی که شاید کمتر دستشان بیافتند.

در برابر این‌ها البته کسانی هم بودند که خطر کرده و نیمه شب، باقی مانده پیکر سرگرد را از تیر چراغ برق پایین کشیده و غسل و کفن کرده و در گورستان شهر دفنش کردند.

دردآورتر آن است که حافظه تاریخی در ما ایرانیان آنقدر ضعیف است که جز آن‌هایی که چند بار سنگ قبر سرگرد را شکستند کسی از او و سرگذشتش خبری نداشت و شهرداری کرمان به سادگی محوطه گورستان سید حسین که گور سرگرد در آن بود را صاف کرده و فضای سبز ساخته است.

شهردار و معاونش هم خیلی راحت اعلام کرده‌اند که: «اِ؟ جدی؟ گور او آنجا بود؟ خبر نداشتیم. کسی هم به ما نگفت.»

پرسش اینجاست که اگر شهرداری از گور نامداران و قهرمانان یک شهر خبر ندارد پس چه کسی باید خبر داشته باشد؟ این وظیفه کیست که بداند؟

شهرداری قول داده بود که تندیسی در این فضای سبز به یاد بود سرگرد کار بگذارد اما اگر آن هم فراموش نشده عکس آن را منتشر کنند. اما در گوشه‌ای از کلان شهر تهران خیابانی مزین به نام این قهرمان ملی است تا نامش از یادها پاک نشود.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: روزنامه تابناک