سرنوشت همرزم حسین فهمیده
پای صحبتهای روضه خوان سید نصرالدین (قسمت دوم)
پسرانم کوکتل مولوتف میفروختند!
2 روز بعد دوباره ماجرای خیابان تکرار میشود و در کوچه پس کوچههای محله سید نصرالدین تعدادی را بازداشت میکنند به کلانتری میبرند، بین بازداشت شدگان دو نوجوان 13 و یازده ساله هستند که خود را محمد و علی شهپرپور معرفی میکنند. روضه خوان امامزاده میگوید: یکی از سربازان وظیفه پسر همسایه ما بود، محمد و علی را شناخته بود و به من خبر داد، خودم را به کلانتری رساندم و گفتم اینها سنی ندارند که بخواهند خرابکار باشند، حتماً برای دیدن من و زیارت به امامزاده میآمدند اما افسر کلانتری اظهار کرد از آنها چند شیشه نوشابه گرفته است، من که از کارهای محمد بی خبر بودم خندهام گرفت و گفتم خوب لابد می خواستن نوشابه بخرند که افسر با خشم گفت: «نخیر آقا! میخواستند کوکتل مولوتف بفروشند!» وی ادامه داد: من که از حرفهای افسر چیزی نفهمیده بودم درخواست آزادی بچهها را کردم گفتم اینها بچهاند یقیناً کسی به دستشان داده، از این به بعد بیشتر مراقب میشوم. وی بیان میکند: کلانتری شلوغ بود و افسر خلاص شدن از دو تا پسربچه را خوشایند ارزیابی کرد و با یک تعهدنامه رهایشان کرد.
حضرت قاسم الگوی نوجوانان
پدر محمد میگوید: در راه بازگشت به خانه از محمد توضیح خواستم که با سۆالی من را بهت زده کرد، او گفت: پدر جان مگر من در این انقلاب سهم ندارم؟ من هم گفتم جان پدر تو حالا خیلی کوچکی. محمد که جسارت و حاضر جوابی را از پدر به ارث برده سینه سپر و روبه پدر ادامه میدهد: من هم سن قاسم پسر امام حسن (ع) هستم که بارها و بارها روضهاش را در خانه خواندهاید. وقتی روضهاش را میخوانید و به فداکاریهایش افتخار میکنید نمیگویید کوچک است. آن شب به داشتن محمد افتخار کردم و برای اینکه راه امام حسین (ع) را پیش گرفته از خدا تشکر کردم.
محل ساخت مواد منفجره
وی میافزاید: در همین حال بودم که محمد با استفاده از موقعیت شک دیگری وارد کرد و گفت: بابا! من و دوستانم در زیر زمین خانه کوکتل مولوتف میسازیم و در روزهای راهپیمایی به دست قیام کنندگان میرسانیم. شهپرپور ادامه میدهد: در اوج خرسندی بودم و با تعجبی آمیخته به محمد خطاب کردم: شما چه کار میکنید، چی و کجا درست میکنید؟ محمد که هنوز با جسارت صحبت میکرد به من گفت: پدر خواهش میکنم کاری نداشته باشید و بگذارید بچهها کارشان را بکنند، آنها به جای اینکه پولهایشان را خرج خ. د کنند روی هم گذاشتیم و صابون و شیشه نوشابه خریدیم، لطفاً مانع نشوید.
اجازه قاسم من، دست مادرش است
امروز که 34 سال از آن روزهای پرهیاهو و جسارتهای محمد و پدر میگذرد، شهپرپور هنوز خادم امامزاده سید نصرالدین است و روضه حضرت قاسم میخواند، وی میگوید: دو سال پس از انقلاب با شروع جنگ تحمیلی، روزی «حاج آقا انگچی» نماینده امام در مسجد ملک من را خواست و گفت: محمد میخواهد به جبهه برود، شما اجازه میدهید؟ یاد حرف آن شب بازداشت محمد افتادم و با غرور و افتخار به داشتن پسری پ. ن محمد گفتم: مگر حصرت قاسم 13 سال نداشتند که به میدان کربلا وارد شدند؟ من افتخار میکنم ولی اجازه محمد دست مادرش است. حاج آقا محمد را صدا زد و گفت: محمد جان بیا که پدرت برای تو جایزه تعیین کرده، 6 تومان از جیبش درآورد و به محمد داد و گفت: هنوز هم میخواهی به جبهه بروی که طبق معمول با جسارت و محکم جواب داد: بله. حاج آقا هم گفت: برو مادرت را بیاور رضایت نامه را امضا کند. شهپرپور ادامه میدهد: محمد به با رضایت مادرش به جبهه رفت و اکنون جانباز اعصاب و روان است و به خواست مادرش هم به بنیاد مراجعه نکرد.
سرنوشت همرزم حسین فهمیده
این پدر جانباز میگوید: چند روزی از رفتن محمد میگذشت که حدود ساعت 3 بعدازظهر در خانه را کوبیدند، زن همسایه بود که فریاد میزد تلویزیون را روشن کنید، محمد دارد صحبت میکند، گفتم محمد ما را میگویی؟ تلویزیون را روشن کردیم، محمد همراه حسین فهمیده به عنوان جوانترین رزمندگان معرفی شده بودند. وی ادامه میدهد: هنوز هم عکسهای محمد که نارنجک به کمر حسین میبندد را قاب کرده در سالن خانه نصب کردهام. هشت ماه از محمد خبری نبود و حسین شهید شده بود، نذر روضه حضرت قاسم کردم، دو روز نگذشت که نامهای از محمد رسید. محمد و دوستانش از جمله حسین مایه افتخار من هستند.
و چه تأسفی دارد که بشنویم محمد شهپرپور، نوجوان انقلابی و از کوچکترین رزمندگان دفاع مقدس، افتخار پدر و مردم اکنون حتی نتوانسته ازدواج کند و در پایانه شهر شیراز برای رانندهها چایی و غذا درست میکند.
سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان