تبیان، دستیار زندگی
در بخش دوم پادشاهی جمشید ضحاک توسط ابلیس به پادشاهی اعراب رسید؛ اما این انتهای ماجرای ابلیس و ضحاک نبود چرا که ابلیس همچنان برای او برنامه داشت. در این بخش به ادامه داستان پادشاهی جمشید و ضحاک ماردوش می پردازیم.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سوی تخت جمشید بنهاد روی

پادشاهی جمشید (بخش سوم)


در بخش دوم "پادشاهی جمشید" ضحاک توسط ابلیس به پادشاهی اعراب رسید؛ اما این انتهای ماجرای ابلیس و ضحاک نبود چرا که ابلیس همچنان برای او برنامه داشت. در این بخش به ادامه داستان پادشاهی جمشید و ضحاک ماردوش می پردازیم.

سوی تخت جمشید بنهاد روی

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن                                 یکی بند بد را نو افکند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی                                  ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی                                     نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سر به سر پادشاهی تراست                          دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

این بار هم شیطان به سراغ ضحاک می رود و به او می گوید اگر هر آنچه که من می گویم گوش کنی به پادشاهی تمام جهان می رسی و مردم و حیوانات و حتی پرندگان هم گوش به فرمان تو خواهند شد.

این بار حیله دیگری پیش گرفت و خود را به شکل یک جوان باهوش و سخنگوی درآورد و به سراغ ضحاک رفت.

همیدون به ضحاک بنهاد روی                             نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم                                       یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش                                  ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانه پادشا                                                بدو داد دستور فرمانروا

ابلیس به بارگاه ضحاک رفته و خود را آشپزی ماهر معرفی می کند و به این شکل می تواند به آشپزخانه او راه یابد و برای او خوردنی ها تهیه کند.

فراوان نبود آن زمان پرورش                      که کمتر بد از خوردنیها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای             خورشگر بیاورد یکی یک به جای

به خونش بپرورد بر سان شیر                            بدان تا کند پادشا را دلیر

در آن زمان خوراک آدمیان از گیاهان بود و کسی از گوشت حیوانات استفاده نمی کرد. اما ابلیس به این کار دست زد و در ابتدا از پرندگان و ماهیان غذاهای لذیذ درست کرد و ضحاک را راضی و خرسند ساخت. سپس از گوشت گوساله کباب تهیه کرد، بعد از تخم مرغ و گوشت کبک و قرقاول خورش های بامزه و لذیذ آماده کرد و ضحاک را خشنود ساخت و او را به خوردن گوشت عادت داد.

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد             شگفت آمدش زان هوشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از ارزوی                     چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا                        همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست                   همه توشه جانم از چهر تست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه                         وگرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی                  ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

یکروز ضحاک که از دست پخت و خورش های مرد آشپز بسیار راضی بود به او گفت: هر آرزویی که داری به من بگو تا برآورده کنم. مرد آشپز پاسخ داد: ای پادشاه همیشه شاد و سرزنده باشید و زندگی کنید. من به شما علاقه و ارادت دارم و تنها یک خواسته از شما دارم و آن هم این است که اگرچه در این حد و اندازه نیستم اما بتوانم کتف های شما را ببوسم

ضحاک که هیچ خبری از قصد و نیت او نداشت، خواهش او را برآورده کرد و ابلیس به دو شانه او بوسه زد و همان لحظه در زمین فر رفت و ناپدید شد.

چو ضحاک بشنید گفتار اوی                            نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو                              بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت اوی                 همی بوسه داد از بر سفت اوی

ببوسید و شد بر زمین ناپدید                  کس اندر جهان این شگفتی ندید

ابلیس به شکل پزشکی به نزد ضحاک می آید و به او می گوید: نمی توان کاری کرد و تقدیر تو اینگونه است، تنها کاری که می توانی انجام دهی این است که به آنها خورش داده تا آرام شوند و متوجه باش که این خورش تنها باید مغز آدمی باشد

پس از اینکه ابلیس به شانه های ضحاک بوسه می زند، دو مار از دو کتف او بیرون می آیند. او به هر راهی متوسل شد تا آن دو مار را از بین ببرد اما امکان پذیر نبود. سرانجام آنها را قطع کرد اما دوباره آن مارها بر روی شانه ضحاک روییدند.

دو مار سیه از دو کتفش برست                غمی گشت و از هر سوی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت                            سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه                                 برآمد دگر باره از کتف شاه

تمام پزشکان جمع می شوند تا شاید بتوانند این درد را چاره سازند، اما هیچ درمانی برایش پیدا نمی کنند؛ سرانجام

بسان پزشکی پس ابلیس تفت                        به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کاین بودنی کار بود                              بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد                  نباید جز این چاره ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده شان خورش                  مگر خود بگیرند ازین پرورش

ابلیس به شکل پزشکی به نزد ضحاک می آید و به او می گوید: نمی توان کاری کرد و تقدیر تو اینگونه است، تنها کاری که می توانی انجام دهی این است که به آنها خورش داده تا آرام شوند و متوجه باش که این خورش تنها باید مغز آدمی باشد.

آنگاه حکیم بزرگ اینگونه می فرماید:

نگر تا که ابلیس از این گفتگوی                    چه کرد و چه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان                                       که پردخته گردد ز مردم جهان

متوجه باش که قصد و نیت ابلیس از این همه بازی و کار چه بود؟ او تمام این کارها را انجام داد تا دنیا را از وجود آدمی پاک گردانده و نسل او را منقرض کند.

از طرف دیگر و در ایران تمام مردم از دست جمشید به ستوه آمده و از او روی گردان شده بودند و او را دیگر به شاهی نمی شناختند.

سیه گشت رخشنده روز سپید                       گسستند پیوند از جمّشید

برو تیره شد فرّه ایزدی                                     به کژی گرایید و نابخردی

از هر طرف سپاهی جمع آوری شد و همه با هم متحد شدند و آماده جنگ با جمشید بودند. از طرفی شنیده بودند که تازیان شاهی دارند که برازنده پادشاهی است. بنابراین به سمت او حرکت کردند و از او برای پادشاهی دعوت کردند.

ضحاک به ایران آمد و خود را پادشاه ایران خواند و به تخت جمشید حمله برد. جمشید هم فرار و همه چیز را به او واگذار کرد.

کیِ اژدهافش بیامد چو باد                           به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری                       گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی                  چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو                        به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه                         بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

تا صد سال کسی خبری از جمشید نداشت؛ اما در صدمین سال در دریای چین دیده شد. زمانی که ضحاک از جایگاه او باخبر شد مهلت نداد و با ارّه سرش را به دوقسمت تقسیم کرد و او را از بین برد و به این ترتیب پادشاهی یکی از بزرگترین پادشاه به پایان رسید.

 آسیه بیاتانی

بخش ادبیات تبیان


منابع:

شاهنامه فردوسی، حکیم ابولاقاسم فردوسی، بر پایه چاپ مسکو

حماسه سرایی در ایران، ذبیح الله صفا