تبیان، دستیار زندگی
رضا منتظر ایستاده بود. علی کوچولو نخ را محکم کرد و گفت: «من گره زدم.» احمد هم نخ خودش را گره زد و گفت: «مال من هم حاضر شد.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بادبادک شیطون
بادبادک

رضا منتظر ایستاده بود.

علی کوچولو نخ را محکم کرد و گفت: «من گره زدم.»

احمد هم نخ خودش را گره زد و گفت: «مال من هم حاضر شد.»

حالا سه تا بادبادک آماده پرواز بودند.

احمد گفت: اول من هوا کنم.

رضا گفت: «نه، سه تایی با هم.»

علی کوچولو با لبخند گفت: آره سه تایی با هم اوّل من، بعد تو، بعد هم تو.

احمد و رضا همراه علی کوچولو با بادبادکشان رفتند سر کوچه تا از آنجا بدوند و آن ها را هوا کنند، یک، دو، سه گفتند و دویدند.

هر سه بادبادک به هوا پریدند و بعد با کلّه خوردند زمین. دوباره سه باره...

بچه ها جلو خانه علی کوچولو که رسیدند، ایستادند. علی کوچولو گفت: موتورشان خراب است.

احمد گفت: «نه بابا، بادبادک که موتور ندارد.»

رضا گفت: «دنباله شان کوتاه است.»

احمد و رضا و علی کوچولو چند حلقه به دُم بادبادکشان اضافه کردند و باز دویدند. احمد وقتی می دوید تند تند می گفت: «آقا خبر، آقا خبر! و مادرها خودشان را کنار می کشیدند امّا علی کوچولو تند تند بادهانش بوق می زد، بیب، بیب، بیب ... خسته که شدند روی پلّه ها نشستند تا کمی خستگی در کنند غروب بود باد بلند شد علی کوچولو فکر کرد، چقدر خوب بود اگر بادبادکم بالاتر از پرچم بام مسجد می رفت.

رضا گفت: یاالله زود باشید بیایید با هم مسابقه بدهیم.

احمد گفت: «باشه، ولی من می برم.»

علی کوچولو گفت: «نخیر من می برم، نگاه کن دُم بادبادک من بلند تر از مال توست.»

بادبادک ها با باد رفتند هوا، آن ها چند بار طول کوچه را دویدند بادبادک ها اصلاً از پریدن خسته نمی شدند.

احمد گفت: «برویم آن طرف، تا از سر خیابان بدویم.» کسی چیزی نگفت و راه افتادند.

احمد و رضا و علی کوچولو شروع کردند به دویدن که یک مرتبه صدای احمد بلند شد: «صبر کنید، صبر کنید، بادبادک، من گیر کرده.»

رضا و علی کوچولو برگشتند دیدند بادبادک درست کنار چراغ بالای تیر گیر کرده است و تاب می خورد.

علی کوچولو پرسید: «چه طوری رفت، آن بالا؟»

احمد گفت: «مگر ندیدی، پرواز کرد!»

نمی دانستند چه باید بکنند. علی کوچولو فکری به سرش زد. جلو یکی از آدم ها را گرفت و گفت: «سلام آقا، بادبادک احمد به چراغ گیر کرده، آن را بیاورید پایین.»

مرد خندید و گفت: «من که دستم به آن نمی رسد» بعد هم رفت.

رضا گفت: «علی، به آن یکی که می آید، بگو»

علی کوچولو گفت: «سلام آقا نگاه کنید بادبادک احمد کجا گیر کرده، آن را بیاورید پایین» مرد با خنده گفت: من؟ من خیلی سنگینم از تیر چراغ برق که نمی توانم بالا بروم، و بعد رفت.

هوا تاریک شد.

علی کوچولو رفت تا بادبادکش را توی خانه بگذارد و برگردد وقتی برگشت، احمد را دید که با بادبادک بالای تیر چراغ برق حرف می زد. احمد گفت: «بیا پایین، زود باش بیا پایین.»

رضا هم رفته بود بادبادکش را توی خانه بگذارد و برگردد.

علی کوچولو و جلوتر آمد و گفت: «احمد بادبادک که نمی تواند بشنود» احمد دست از کار کشید و رفت چند لحظه بعد رضا از راه رسید.

علی کوچولو را دید که پای تیر چراغ برق ایستاده بود و داد می زد: «گفتم بیا پایین زود باش بیا پایین فهمیدی؟» بادبادک با باد تاب می خورد.

علی کوچولو با عصبانیت داد کشید: «حالا تا سه می شمارم، باید بیایی پایین. شنیدی؟ یک، دو، سه، چهار، پنج....»

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: داستان های علی کوچولو

مطالب مرتبط:

پلنگ کنجکاو

اولین روزه‌ی کله گنجشگی

دندان درد

لباس خاکی

حیوانات ورزشکار

بزغاله‌ی خوابالو

نی‌نی و سنجاب کوچولو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.