تبیان، دستیار زندگی
شکر گذار خدا باشید و بدانید اگر بخواهید از خدا تشکر کنید باید اول از بنده های او تشکر کنید تا عادت شکر را در خودتان نهادینه کنید
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان حجره(٤)

داستان حجره(4)
شکر گذار خدا باشید و بدانید اگر بخواهید از خدا تشکر کنید باید اول از بنده های او تشکر کنید تا عادت شکر را در خودتان نهادینه کنید.

در ادامه داستانهای حجره توجه شمارا به بخش چهارم آن جلب مینماییم.

خلاصه، جلسه کوتاه و پربار آن روز تمام شد. وقتی استاد سلیمانی از حجره رفت، دیدم محمد دوباره روی همان پتویی که برای استاد پهن شده بود دراز کشید. عباس هم که برای استراحت کردن جا و مکانی نمی شناخت و در هر زمان و مکانی آماده بود، بالش سبزرنگی را که به آن تکیه داده بود، روی زمین گذاشت و رو به محمد گفت:

«مگه میشه دوست آدم استراحت کنه و آدم پایه نباشه، نه، نه، هرگز، نمیشه، بی معرفتیه. بعد هم خودش دراز کشید.»

تا اذان مغرب زمان زیادی نمانده بود. من هم لیوان ها و استکان های قد و نیم قد چای را جمع کردم و رفتم برای شستشو. هنوز از حجره خارج نشده بودم که عباس با یک حرکت سریع از جایش بلند شد و سینی استکانها را از من گرفت و این بار خیلی جدی گفت:

«داداش درسته بی خیالیم ولی بی مرام نیستیم که.... . امروز همه زحمتا گردنت بود. بزار یه گوشه ثوابش هم به ما برسه.»

عباس در عین بی خیالی، صفای خاص خودش را داشت. واقعیت این بود که خیلی مواقع از همنشینی با او لذت می بردم.

من هم که از صبح کمی درگیر کارهای حجره بودم از خدا خواسته و با یک لبخند کوتاه از او تشکر کردم.

عباس که رفت یاد صحبت های استاد افتادم:

« شکر گذار خدا باشید و بدانید اگر بخواهید از خدا تشکر کنید باید اول از بنده های او تشکر کنید تا عادت شکر را در خودتان نهادینه کنید».

از آنجا که قرار بود از کارهای کوچک شروع کنیم یادم افتاد که تا وقتی زبان هست چرا باید از لبخند برای تشکر استفاده کرد؟؟؟ رفتم کنار محمد نشستم. گفتم:

«مرد که نباید بی حال باشه. پاشو بشین. می خوایی یه کمی آب قند برات درست کنم؟»

همینطور به او اصرار می کردم و در عین اصرار دستش را گرفتم تا به زور بلندش کنم. متوجه شدم حرارت دستش بیشتر از همیشه بود. شک نکردم تب مهمان وجود نهیف و لاغر او شده. رو به محمد گفتم: بی برو برگرد میریم دکتر. بلند شو لباس بپوش با هم بریم.

اول قبول نمی کرد ولی با اصرار زیاد موفق شدم راضی اش کنم.

خود من هم بلند شدم و عبای مشکی چهارفصل را که به احترام استاد به دوش انداخته بودم، در آوردم و به چوب جا لباسی دیوار آویزان کردم و لباس پوشیدم.

روبه روی آینه ایستادم و شانه کوچکم را از جیب پیراهن سفیدم در آوردم. داشتم سر و صورت را شانه می زدم که عباس باز هم بی هوا در حجره را باز کرد و همینطور که زیر لب با یک آهنگ دلنشی شعر می خواند، با لیوانهای شسته شده وارد حجره شد.

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع ........ پرده دار طلعت آیینه دارانم چو شمع

هنوز زمزمه زیر لبش یادم هست. عباس به شعر و شاعری علاقه زیادی داشت. شعرهای زیادی حفظ بود و غالبا با یک نوا و آهنگ خاصی آنها را می خواند. وقتی تنها می شد آنوقت می توانستی از دیوان گلچین شده اش استفاده کنی.

اشعار زیبایی حفظ می کرد و من انصافا لذت می بردم. این خصلت عباس برای من خیلی جالب بود. غالب اشعار را هم از درس های اخلاق و یا مجالس روضه انتخاب می کرد. برای همین مضمون و محتوای زیبایی داشت.

رو به عباس کردم و به رسم تشکر زبانی گفتم:

«عباس جان زحمت کشیدی. خودم می شستم. به قول خودت چیکار کنیم با این همه شرمندگی؟؟؟»

محمد را بلند کردم و رفتیم دکتر. رمقی برایش نمانده بود. انگار تب شیرازه جانش را گرفته بود. جلوی مدرسه که رسیدیم به سرعت یک ماشین گرفتم و محمد را سوار کردم. ما عقب نشستیم. کنار راننده هم یک جوانی بود که سر و وضعش چندان سلام و علیکی با ادم نمی کرد. همین که نشستیم احساس کردم حضور ما برایش ناخوشایند است.

ما دو نفر هیچکدام ملبس نبودیم. اما به هر حال پیراهن سفید با یقه دیپلمات و یک شلوار ساده و اطو کرده و ادکلن رز و صورت ریش نتراشیده ما و موهای ساده و بدون هیچ قر و فری، همه دلایل واضحی بود که بسیار سریع و ساده، طلبگی ما را اثبات می کرد. و همین مساله برای عده ای ناخوشایند بود.

از کنار صندلی جلو همینطور که به صورت او نگاه میکردم فهمیدم بافت صورتش به هم ریخت و اگر می توانست همانجا از ماشین پیاده می شد.

محمد نمی توانست راحت بنشیند. با اصرار زیاد از او خواستم که کمی دراز بکشد. قبول نمی کرد. حجب و حیای زیادی داشت ولی در عین حال صریح و جدی هم سخن می گفت. کمی مسیر را رفتیم و من از راننده درخواست کردم مسافر دیگری سوار نکند تا محمد بتواند عقب ماشین راحت تر دراز بکشد.

همین درخواست من بهانه ای شد تا دوست اخموی ما باب سخن را باز کند:

«مردم تو این هوای گرم و زیر آفتاب وایستادن اونوقت بعضی ها دربستی می گیرن. یعنی این مردم بد بختن بدبخت... پول که باشه همه چی هست همه چی...»

محمد عادت نداشت حرف زور بشنود. در  عین متانتی که داشت ولی خیلی صریح و حاضر جواب بود. اما تب اجازه نمی داد سخن بگوید.

همینطور که مسیر را به سمت درمانگاه طی می کریدم یک پژو 206 سبز رنگ از فرعی سمت راست به صورت ناگهانی و با سرعت تقریبا زیاد جلوی ماشین ما پیچید. راننده هم برای کنترل ماشین مجبور شد از یک ترمز اساسی و خروج از لاین خودش استفاده کند.

همه شکَه شدیم. اگر راننده سابقه نداشت و یا تازه کار بود قطعا جان به جان آفرین تسلیم می کردیم. راننده دستگیره شیشه ماشین را پایین کشید و سرش را از پنجره بیرون کرد و با عصبانیت تمام حرف هایی زد که برازنده نبود.

خوب نگاه کردم متاسفانه راننده پژو یک روحانی معمم بود. همین مساله داغ دل دوست اخموی ما را دوچندان کرد و میدان قر و نق را برایش حسابی آماده کرد.

من عادت نداشتم جواب بدهم. اما محمد صبرش طاق شده بود. با دست چپش صندلی جلو را گرفت و بلند شد و به هر زوری که بود نشست.

نگاه های توهین آمیز و آمیخته با تمسخر مسافر سومی که به پژو 206 چشم دوخته بود ما را آزار می داد.

دوست اخموی ما گفت:

«بیا... آخوند مملکت که اینطور رانندگی کنه حساب بقیه معلومه. اینا که راحتن و پلیس جرات نداره جریمشون کنه. بدبخت مردمن که باید جریمه اینها رو هم مردم بدن....»

حسابی هر چه از دهنش در آمد به راننده پژو نسبت داد. اما راننده ماشین ما چیزی نمی گفت و بیشتر خودخوری می کرد.

من هم ذهنم مشغول بود که آخر چرا تمام طلبه ها باید چوب اشتباه یک روحانی را بخورند. پیش خودم گفتم: اما مردم چه می دانند؟؟؟؟ خیال می کنند همه همینطور هستند. به شدت از دست راننده پژو عصبانی بودم.

محمد هم می خواست جواب رفیق بی ادب ما را بدهد اما با ایماء و اشاره من ساکت می شد. حدود یک کیلومتر به دنبال ماشین پژو و به سمت درمانگاه حرکت کردیم. نزدیک درمانگاه که رسیدیم پژو به سرعت کنار خیابان ایستاد. ما هم چند متر جلوتر برای درمانگاه پیاده شدیم.

در ماشین را باز کردم و به سختی به محمد کمک کردم تا پیاده شود. مسافر سوم هنوز مانده بود و باید مسیر طولانی تری را طی می کرد.

آمدم کنار پنجره راننده و برای حساب کردن کرایه مبلغی را به او دادم. یک دفعه دیدم محمد با دستش آرنج مرا گرفت. برگشتم .با اشاره به من فهماند که چند متر عقب تر را نگاه کنم.

راننده پژو 206 با کمی عجله و سریع به سمت ماشین ما می آمد. چهره پریشانی داشت. انگار چیزی تمرکز فکری او را به هم ریخته بود. همینطور که به ما نزدیک می شد دیدم چند پزشک به همراه دو نفر که برانکارد حمل می کردند، دوان دوان به سمت ماشین روحانی حرکت کردند.

روحانی راننده پژو به سرعت به ما رسید و با یک سلام کوتاه از کنار ما رد شد و خود را کنار پنجره راننده ماشین ما رساند. سرش را آورد پایین و از پنجره به راننده نگاه متواضعانه ای کرد و...

قسمت بعدی را اینجا بخوانید...

تهیه و تولید: محمد حسین امین – گروه حوزه علمیه تبیان