تبیان، دستیار زندگی
جوان پس از چند لحظه وارد اطاق پذیرایى شد و پس از خوش آمد گفتن با قیافه اى جدى و گفتارى محکم بدون اینکه لباس ما دو نفر را که لباس پیامبر(ص) است لحاظ کند، و در بى خبرى کامل از وضع ما دو نفر و بدون هیچ شرم و حیایى و به خیال اینکه ما هم مانند خود او در بى قید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تعارف شراب به شیخ حسین انصاریان(1)

تعارف شراب به شیخ حسین انصاریان(1)
جوان پس از چند لحظه وارد اطاق پذیرایى شد و پس از خوش آمد گفتن با قیافه اى جدى و گفتارى محکم بدون اینکه لباس ما دو نفر را که لباس پیامبر(ص) است لحاظ کند، و در بى خبرى کامل از وضع ما دو نفر و بدون هیچ شرم و حیایى و به خیال اینکه ما هم مانند خود او در بى قیدى و بى مهارى به سر مى بریم گفت: ...

آنچه می خوانید داستانی است واقعی که سالها پیش برای حجت الاسلام و المسلمین شیخ حسین انصاریان اتفاق افتاده و ایشان متن ماجرا را در یکی از آثار خود به نام «معاشرت» آن را نقل کرده اند:

از طرف یکى از دوستان در دهه دوم ماه ذی الحجه به مناسبت عید ولایت جهت تبلیغ دعوت شدم. چند شبى از مجلس نورانى تبلیغ گذشته بود که یکى از دوستان روحانى ام که در مشهد زندگى مى کند به دیدنم آمد و به تقاضاى من بنا شد تا آخرین شب اقامتم در نیشابور نزد من باشد.

روزى هنگام عصر، دوست روحانى ام جهت رفع خستگى به من پیشنهاد پیاده روى در بلوار کمربندى شهر را داد، خواسته او را پذیرفتم؛ قلم بر زمین گذارده همراه او وارد بلوار که نزدیک محل اقامتم بود شدیم.

از پیاده روى ما دو نفر چیزى نگذشته بود که جوانى همراه با ماشینى لوکس کنار ما ترمز کرد و با لحنى محبت آمیز از ما خواست تا مقصدى که در نظر داریم سوار ماشین شویم. دوستم با اشاره دست و چشم از من خواست که او را از خود برانم و از سوار شدن به ماشین او که معلوم نبود صاحبش کیست و چه هدفى دارد خوددارى کنم.

من با توجه به وضع جوان که چهره اى امروزى و مناسب با وضع غربیان داشت و لباسى رنگى و آستین کوتاه بر تن او بود و نشان مى داد صد درصد در فرهنگ بیگانه استحاله شده و خلاصه، بیمارى است که نیاز به طبیب مهربان و همنشین اثرگذار و رفیقى دلسوز و دوستى خیرخواه دارد، سوار ماشین شدم و از دوست روحانى ام خواستم که او هم با من همراه شود. دوست روحانى ام در کمال بى میلى و ترس و لرز سوار ماشین شد.

راننده از من پرسید: کجا مى روید تا شما را برسانم؟ گفتم: هر کجا دلخواه تست. از جواب من خوشش آمد، پرسید اهل کجایى؟ گفتم: تهران. گفت: در این شهر چه مى کنى؟ گفتم: براى دیدار و زیارت تو آمده ام. از چنین برخوردى آن هم از یک روحانى که هرگز برایش پیش نیامده بود و طبیعتاً معهود هم نبود، فوق العاده خوشحال و در ضمن بهت زده شد.

به من گفت: من از وضع مالى مناسبى برخوردارم و خانه اى دو طبقه دارم و در آن خانه مجرّد و تنها زندگى مى کنم، دوست دارم چند لحظه اى در آن خانه مهمان من باشید.

رفتن به خانه او را پذیرفتم؛ ولى دوست روحانى ام با اشاره و فشردن دست من از من خواست که از رفتن به خانه او چشم پوشى کنم ولى من با تکیه به لطف خدا و یارى آن منبع رحمت و بر اساس وجوب امر به معروف و نهى از منکر تصمیم به رفتن خانه او قطعى بود.

به خانه رسیدیم، ما را به اطاق پذیرائی راهنمایى کرد، چهار دیوار اطاق از انواع عکس هاى مستهجن پر بود، دوست روحانى ام که برخوردار از تقدس و تقوا بود معترضانه به من گفت: این چه دوزخى است که به آن وارد شده ایم؟

به او گفتم حوصله کن، شاید سفر به این شهر از نظر اراده حق به این خاطر بوده که ما با این جوان آشنا شویم و ساعاتى با او همنشین و دوست گردیم تا از این منجلاب فساد به خواست خدا که به همه بندگانش مهربان است، و درب توبه را به روى همه گناهکاران باز گذاشته است نجات پیدا کند.

جوان پس از چند لحظه وارد اطاق پذیرایى شد و پس از خوش آمد گفتن با قیافه اى جدى و گفتارى محکم بدون اینکه لباس ما دو نفر را که لباس پیامبر(ص) است لحاظ کند، و در بى خبرى کامل از وضع ما دو نفر و بدون هیچ شرم و حیایى و به خیال اینکه ما هم مانند خود او در بى قیدى و بى مهارى به سر مى بریم گفت: ...

ادامه را اینجا بخوانید...


منبع: خبرگزاری رسا به نقل از کتاب معاشرت؛ استاد حسین انصاریان

تهیه و تنظیم: علی رضاخواه – گروه حوزه علمیه تبیان