ترس از سلمانی
علی کوچولو داشت توی حیاط دنبال توپش می دوید. صدای مادرش را از توی اتاق شنید:
علی، حاضر شو ببرمت سلمانی!
علی کوچولو تا حرف مادر را شنید، دوید و رفت توی اتاق قایم شد.
علی کوچولو از سلمانی رفتن بدش می آمد. از آقای سلمانی می ترسید.
دوباره مادر صدا زد: «علی، می دانم که توی اتاق قایم شده ای، بیا بیرون!»
علی کوچولو از توی اتاق داد زد: نخیر، من تو اتاق نیستم، مادر صدای علی را شنید و رفت سراغش، بعد هم دست او را گرفت و از خانه بیرون آمد.
احمد علی کوچولو را دید که با مادرش می رود. دنبالش دوید و پرسید: علی، کجا می روی؟
علی کوچولو و جواب داد می روم سلمانی، قایم شدم اما مامانم پیدام کرد.
احمد ایستاد پیش خودش فکر کرد: من می روم زیر تخت قایم می شوم، آن وقت مادرم هیچ وقت مرا پیدا نمی کند.
ساعتی بعد، علی کوچولو با مادرش برگشت. موهایش را کوتاه کرده بود. داشت می خندید.
احمد رفت کنارش و یواشکی پرسید: علی، موهایت را زدی؟
علی کوچولو گفت: من نزدم، آقای سلمانی زد.
جلو خانه که رسیدند، علی کوچولو روی پلّه نشست احمد هم کنارش نشست.
علی کوچولو گفت: «آن قدر خوب بود! من نشستم روی یک صندلی خیلی بزرگ و خودم را توی یک آینه خیلی بزرگ دیدم. آقای سلمانی به من گفت بارک الله پسرم! تو دیگر بزرگ شده ای! نمی ترسی! ماشاء الله» احمد یواشکی دستی به موهایش کشید. آهسته از جایش بلند شد و گفت: مادرم با من کار دارد، بعدا! بر می گردم، و رفت.
علی کوچولو هم بلند شد و رفت، هنوز احمد نیامده بود رفت در خانه شان و در زد. خواهر کوچولوی احمد در را باز کرد.
علی کوچولو گفت: «بگو احمد بیاید.»
خواهر احمد گفت: نیست، با مادرم رفته سلمانی.
علی کوچولو روی پلّه نشست و منتظر شد.
احمد با مادرش برگشت. موهایش را کوتاه کرده بود و داشت می خندید، آمد و کنار علی روی پلّه نشست و تعریف کرد: «نشستم روی یک صندلی خیلی بزرگ و خودم را توی یک آینه خیلی بزرگ دیدم...»
علی کوچولو با خوشحالی پرسید: «آقای سلمانی به تو هم گفت که بزرگ شده ای؟»
احمد گفت: «آره گفت» هر دو خوشحال بودند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: داستان های علی کوچولو