تبیان، دستیار زندگی
عشق رفتن به جبهه دیوانه ام كرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار كه می رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار كه با بچة تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می كردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می كردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

معتمد محله ما
جبهه

عشق رفتن به جبهه دیوانه ام كرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار كه می رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار كه با بچة تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می كردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می كردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت نام را از رو بردم. بندة خدا با خنده ای كه شكل دیگری از گریه بود، چند تا فرم داد دستم. من هم چشمان اشك آلودم را سریع پاك كردم و با خط خرچنگ قورباغه ام، تندتند فرم ها را پر كردم. ماند دو تا فرم كه باید دو نفر از افراد معتمد و خوش نام محله آن را پر می كردند. مثل خر ماندم توی گل. درحالی كه سعی می كردم حالت چهره ام مظلومانه باشد، به مسئول ثبت نام گفتم: "من دو تا خوش نام و معتمد از كجا پیدا كنم"بندة خدا كه از دستم عاصی شده بود، با تندی گفت:" از تو جیب من! من چه میدانم فرمها را بده پر كنند و زود بیار. حالا هم تا از تصمیم خودم برنگشته ام، برو ردّ كارت." ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون.نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محل همان را چطور آمدم.

در راه، همه اش دنبال دو تا معتمد بودم. راستش در محله مان، معتمد و خوشنام كم نبود، اما مشكل من این بود كه خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازة صد تا آدم گناهكار اسم دركرده بودم! همة كسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغاز های نبود كه شیشه اش را با توپ خرد و خاكشیر نكرده باشم. پیرمردی نبود كه موقع بازی فوتبال درمحله، مزة شوتهای مرا نچشیده و با ضربة توپ كله معلق نشده باشد!

خلاصة كلام همه از دستم عاصی بودند و میدانستم اگر بفهمند كارم به آنها افتاده و ریش نداشته ام پیششان گرو است، چه معامله ای با من می كنند. یك دفعه دیدم ایستاده ام جلوی مغازة "آقا پرویز" و او دارد بروبر نگاهم می کند. این آقا پرویز، اسم واقعی اش پرویز نبود. یك بار از دهان نوه اش پرید و گفت كه اسم واقعی پدربزرگش « قندعلی » است. از آن به بعد، من هر بار كه می خواستم صداش كنم، می گفتم: «! آقا قندعلی » و او سرخ و سفید می شد و برایم خط و نشان می كشید. اما حالا زمانی بود كه باید گردن كج می كردم و یك جوری دلش را به دست می آورم. رفتم توی مغازه و گفتم:«! سلام آقا پرویز » بندة خدا طوری با چشمان ورقلبیده و متعجب نگاهم كرد كه دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه، گل از گلش شكفت و با لبانی خندان گفت: « سلام پسر گلم. حالت چطوره؟ »  فهمیدم كه زده ام به هدف. حسابی مایه گذاشتم و مخش را ریختم توی فرغون و برایش روضه خواندم و منبر رفتم كه ترش كرد و با عتاب گفت: «بس كن بچه، اول صبحی چه خبرته این قدر حرف می زنی! راست و حسینی بگو ببینم دردت چیه؟ »

 فهمیدم كه تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول هاج و واج نگاهم كرد. بعد پقی زد زیر خنده و آب دهانش مثل قطرات باران، ریخت روی سر و صورتم. لابه لای افشاندن آب دهانش گفت: «؟ چی...تو ... می خوای... بری جبهه»؟ مگه من چه ام است. خدای نكرده، كور و كچلم یا دست و پایم چلاقه » : اخم كردم و گفتم تا گفتم كچل، انگار كه حرف ناجوری زده باشم، ترش كرد. حق هم داشت. چون قدرت خدا، جز چند تا شوید روی سر برّاقش، اثری از مو نبود. كمی سرخ شد و گفت:«! نخیر. من همچه كاری نمی كنم. برو ردّ كارت »

داشتم قاطی می کردم . گفتم "باشد آقا قندعلی. فقط یادت باشد كه خودت خواستی. از امروز، روی تمام دیوارهای محل می نویسم آقا پرویز مساوی با آقا قندعلی! اصلاً یك تابلوی گنده می خرم و می دهم رویش بنویسند مغازة پُرمگس آقا قندعلی!" كم آورد.

به زور لبخند زد و گفت : "آخر پسر جان، تو از جان من چه می خواهی. می دانی اگر ننه بابایت بفهمند من می دانستم كه تو می خواهی بروی جبهه و خبرشان نكرده ام، چقدر از دستم ناراحت می شوند؟"نفس راحتی كشیدم و گفتم:" خیالتان تخت.آن قدر جیغ و داد كرده ام كه همه جان به سر شده اند و با رفتن من به جبهه موافقند، به شرطی كه دیگر كاری به كارشان نداشته باشم." سرتكان داد و گفت:«! آن فرم لعنتی را بده من » بعد عینك شیشه كلفتش را به چشم زد. با خوشحالی یكی از فرم ها را به دستش دادم. فرم دوم را روی كفة ترازویش گذاشتم و گفتم:" بی زحمت، این یكی را هم بدهید یكی از دوستانتان پر كند، تا دیگر مزاحم نشوم."

آه سردی كشید و حرفی نزد. بله. این طوری بود که آقا قندعلی و دوست صمیمی اش "آقا مراد"معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار، بازی دیگری برای من تدارك دیده بود.

سال ها بعد كه من جوانی متین و سربه راه شده بودم، به همراه پدر و مادرم بار دیگر مزاحم آقا قندعلی شدم. اما این بار می خواستم مرا به غلامی قبول كند و دامادش بشوم. حالا شما فكرش را بكنید كه در جلسة خواستگاری چه گذشت!

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: نوید شاهد

مطالب مرتبط:

تو فرزند هستی

دستپاچگی و یک دنیا خاطره

مثل سیبی که از وسط نصف کنی

قلدر مدرسه

ملاقات با امام

درخت سیب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.