خاطرات نابغه جنگ
بهناز ضرابیزاده، نویسنده و محقق در این باره گفت: مشغول کار روی کتاب خاطرات فرشته پناهی، همسر شهید علی چیتسازیان، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین هستم. در حال حاضر مصاحبه با همسر شهید انجام شده و پیادهسازی آن هم به پایان رسیده است.
وی افزود: مصاحبه با همسر شهید چیتسازیان 30 ساعت طول کشید. مصاحبه پیاده شده و بازنویسیهای آن در حال انجام است. برای تمام کردن این کار عجلهای ندارم و سر فرصت و حوصله آن را انجام میدهم. سعی دارم چیزی که مینویسم، با مخاطب ارتباط برقرار کند؛ بنابراین وقت زیادی برای این کتاب میگذارم و نمیتوانم پیشبینی کنم که کارهای آن چه زمانی به پایان میرسد.
این نویسنده در ادامه گفت: شهید چیتسازیان به نابغه جنگ معروف بوده و از قدرت هوشی فوقالعادهای برخوردار بوده است. این شهید در سنین نوجوانی به جبهه رفت و در عملیات مسلم بن عقیل با 17 سال سن، 140 نفر از اسیران عراقی را از منطقه جنگی به پشت جبهه انتقال داد. چند سال بعد از چیتسازیان به عنوان اعجوبه اطلاعات عملیات جنگ یاد میکردند که بسیاری از عملیاتهای شناسایی را با موفقیت به پایان رساند. نکته جالب زندگی همسر شهید چیتسازیان این است که این دو نفر تنها یک سال و چند ماه زندگی مشترک داشتهاند و 38 روز پس از شهادت شهید چیتسازیان، فرزندشان به دنیا آمده است.
ضرابیزاده گفت: این کتاب هنوز عنوان قطعی ندارد. دومین کتاب خاطرهنگاری من بعد از «دختر شینا» و چهاردهمین کتاب من است. هنوز ناشری برای آن انتخاب نکردهام چون همیشه اول کارها را به پایان میرسانم و بعد با ناشرها درباره آنها گفتگو میکنم.
«دختر شینا»، روایت خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید. قدم خیر محمدی کنعان در حالی که تنها 22 سال داشت همسرش به شهادت رسید
دختر شینا؛ روایت رنج بانویی تنها با 5 فرزند
بهناز ضرابی زاده پیش تر خاطرات قدم خیر محمدی کنعان را در کتاب«دختر شینا» گردآوری کرده است که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.
«دختر شینا»، روایت خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید. قدم خیر محمدی کنعان در حالی که تنها 22 سال داشت همسرش به شهادت رسید و از آن زمان و با وجود 5 فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.
بهناز ضرابی زاده که نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی کتاب گفت: این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی میکرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیبهای زندگی این زن با او مصاحبه کنم. این داستان نویس کودک درباره عنوان کتاب «دختر شینا» اظهار داشت: همه درباره این عنوان از من سوال میکنند، که شینا به چه معناست، یک اتفاق خاص باعث انتخاب این عنوان برای کتاب شده که راز آن با خواندن کتاب برای مخاطب آشکار میشود، چرا که هر زن و مرد جوانی باید این خاطرات جذاب را بخواند.
چند بخش از این کتاب خواندنی را در ادامه میخوانید:
«... داشتم از پلههای بلند و بسیاری که از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زنبرادرم، خدیجه،داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد.
ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!».
*
مهدی را داد بغلم و گفت:« من که حریفش نمیشوم، تو ساکتش کن.»
گفتم:« کنسرو را بده بهش، ساکت میشود.»
گفت:« چی میگویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که مرخصی آمدهام، خوردنش اشکال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم:« چه حرفهایی میزنی تو. بسیار زندگی را سخت گرفتهای. این طورها هم که تو میگویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت:«چرا نماز شک دار بخوانیم...»
*
«... کمی بعد با پنج بچه قد و نیمقد نشسته بودم سرخاکش باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم. نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم هیچ صدایی نمیشنیدم. باورم نمیشد صمد من آن کسی باشد که آنها میگفتند. دلم میخواست سریعتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدی سه ساله مرد خانه ما شد ...».
فرآوری: منیژه خسروی
بخش کتاب و کتابخوانی تبیان
منابع: مهر/خبرآنلاین