28 سال زندگی
مسنترین جانباز روز قدس (قسمت دوم)
بالاخره مادرم بعد از یک دوره درمان طولانی و چندساله، به خانه آمد. با این که دست چپش از کتف و پای راستش از زانو قطع شده بود، ولی در تمام این 28 سال، هیچگاه مسئولیتش را روی دوش کسی نینداخت. اجازه نمیداد کسی کارهایش را انجام دهد. اگر هم ما کاری انجام میدادیم، مخفیانه بود.
غذایش را خودش درست میکرد، حتی لباسهایش را هم خودش میشست. لباسش را روی زمین میگذاشت. بعد یک سنگ بر میداشت و محکم به لباس میکوبید. بسیار مرتب و منظم بو دو خانهاش از تمیزی برق میزد.
زندگی با یک دست
در خانه با ویلچر این طرف و آن طرف میرفت. گاهی ویلچر، فرشهایش را پاره میکرد که با همان یک دست مینشست و پارگی فرشها را میدوخت.
سواد نداشت، اما علاقه عجیبی به خواندن قرآن داشت. بعضی وقتها قرآن کوچکش را باز میکرد و انگشت سبابهاش را زیر آیات میکشید و صلوات میفرستاد.
وقتی که ما دعا و قرآن میخواندیم، میگفت: «بلند بخوانید تا من هم با شما بخوانم.»
صبحهای جمعه هم تلویزیون را باز میکرد تا دعای ندبه را گوش دهد.
سهم امام زمان
هر ماه، تا حقوقش را میگرفت، سهم امام زمان (عج) را کنار میگذاشت. پولها که جمع میشد، فورد آنها را به جمکران میرساند.
دوست داشت مستقل زندگی کند. ما هم هوایش را داشتیم. بعضی شبها، تنها توی خانهاش میخوابید و به ما میگفت: «شما بروید سر خانه و زندگی خودتان.»
یک روز گفتم: «مامان! نمیترسی شبها تکوتنها توی خانه میخوابی؟»
گفت: «من که تنها نیستم! شبها که برای خواندن نماز بیدار میشوم، میبینم خانهام از آدم پر میشود و خالی میشود. این قدر که حتی برای نماز خواندن خودم جا نیست!»
پای راستش از زانو قطع شده بود. برای همین نشسته نماز میخواند. یک روز دیدم بلند شده و روی زانوی چپش ایستاده و همانطور نماز میخواند. تعجب کردم. گفت: «آمدند پیشم و گفتند: چرا نشسته نماز میخوانی! بایست و نماز بخوان.»
پنج شنبه بود. گفت: «برویم باغ بهشت.»
سریع غذا را درست کردم و ساعت 8: 30 صبح با خانوادهام به سمت گلزار شهدا رفتیم. در محوطه باغ بهشت بودیم که ناگهان باران گرفت. سرپناهی پیدا کردیم و همان جا نشستیم و ناهار خوردیم. باران که بند آمد، مادرم با ویلچرش از ما فاصله گرفت و به سمت مزار شهدای گمنام رفت. بعد دستش را زیر چانهاش زد و به نقطهای خیره شد و گریه کرد. ساعتی را به همین حالت گذراند.
روزهاش هیچ گاه ترک نشد
حدوداً سه سال بعد، او را در همان جایی به خاک سپردیم، که آن روز چشم از آن برنمیداشت.
میگفت: «اینجا خانه من نیست! اینها هم فرشهای خانه من نیست! خانه من از بهترینهاست.»
دو سال آخر عمرش هم مدام میگفت: «مرا به خانهام ببرید.»
میگفتیم: «اینجا خانه خودت است!»
ولی او میگفت: «اینجا خانه من نیست. مرا به خانهام ببرید.»
روزهاش هیچ وقت ترک نشد. این اواخر بدنش بسیار ضعیف شده بود، ولی باز هم دوست داشت روزه بگیرد. میگفتیم: «روزه گرفتن برایت ضرر دارد.»
میگفت: «روزه کله گنجشکی میگیرم.»
بعد هم با ما مینشست و سحری میخورد. سر ظهر غذایش را آماده میکردم، ولی نمیخورد. فقط کمی آب میخورد و منتظر میماند تا وقت افطار شود.
همیشه راضی بود
بعضی وقتها پاهایش به شدت درد میگرفت و شوک شدیدی به بدنش وارد میشد؛ طوری که پاهایش به شدت به سمت بالا پرتاب میشد. در این حالت برای کم کردن دردش، زیر پایش آجر داغ میگذاشتیم. آجرهای داغ، زیر پاهایش را میسوزاند. خیلی رنج میبرد ولی نه ناله میکرد نه شکایت. هیچگاه از وضعیت خود شکایت نکرد و آه و ناله سر نداد.
آخرین جمعه ماه رمضان سال 61 بود. مادرم مثل همیشه غسل جمعه و غسل شهادتش را انجام داد. وضو گرفت و لباسهای تمیزی پوشید. میخواست به راهپیمایی روز قدس برود
از بین ما رفت
هشتمین روز از ماه رمضان سال 1389 بود. 4 روز بود که در رختخواب افتاده بود. نمیتوانست از جایش بلند شود. تپش قلب داشت و به سختی نفس میکشید. آرام آرام اشهدش را میگفت.
بالای سرش قرآن و دعای توسل میخواندیم. او هم گوش میداد. تمام که میشد، میگفت: «باز هم بخوانید.»
روز آخر، مدام ائمه و حضرت علی (ع) را صدا میکرد. بعد هم چشمانش را بست و همان یک دستش، آرام، در کنارش افتاد.
میخواستیم مادرم را به خاک بسپاریم. اجازه ندادند. گفتند: «ایشان احترام و منزلت بالایی دارند. باید مراسم باشکوهی که در شأن و مقام او باشد، برگزار کنیم.»
ما هم او را به سردخانه برگرداندیم. چند روز بعد، جمعیت بسیار زیادی از مردم روزهدار، در کنار «آیتالله غیاثالدین طه محمدی» ، امام جمعه همدان، بر پیکرش نماز خواندند و او را تا گلزار شهدای همدان، همراهی کردند.
آن روز قدس
همه این گفتنها، مرا به پای صفحه کلید رایانهام کشاند تا بنویسم: «خدیجه عباسی» + «روز قدس» . نتیجه جستجویم این بود: خبر تشییع پیکرت و دیگر هیچ! دنیای پرهیاهوی اینترنت، با آن همه دبدبه و کب کبه اش هیچ «خاطره»ای از تو نداشت.
منتظر نماندم. شال و کلاه کردم و میهمان دخترت زهرا شدم و در آنجا پای صحبت دخترانت ایران، زهرا و صدیقه نشستم.
آخرین جمعه ماه رمضان سال 61 بود. مادرم مثل همیشه غسل جمعه و غسل شهادتش را انجام داد. وضو گرفت و لباسهای تمیزی پوشید. میخواست به راهپیمایی روز قدس برود. همسرم گفت: «خانم جان! کجا میروی؟ امروز بمباران است. نرو!»
اما مادرم کسی نبود که از بمب و بمباران بترسد. محکم و با اراده چادرش را سر کرد تا خودش را به خیل جمعیت راهپیمایان روز قدس برساند. من بچه کوچک داشتم و نتوانستم آن لحظه با مادرم همراه شوم. ولی ساعتی بعد، خودم را به میان مردمی رساندم که فریاد «مرگ بر اسرائیل» شان به فلک رسیده بود. در بین راه خواهرانم، صدیقه و ایران، را دیدم و باهم به سمت استادیوم آزادی به راه افتادیم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس