تمام بندها را بریدهام
بعد از خواندن رمان، احساس خوانندهای را داشتم که رمانی را از میانه راه و نیمهکاره رها کردهام و طبعا احساس واحدی از خواندن آن بهم دست نداد، صرفا تصاویر خامی در ذهنم ساختهشده بود که شاید میتوانست به عنوان مقدمه یا مدخل ناچیزی، دستمایه خلق یک داستان بلند یا رمان باشد. در داستان حاضر، سه بخش داریم که هریک یک شخصیت کانونی دارد؛ بخش اول مربوط به فرهاد است که از زاویه دید سوم شخص محدود به ذهن «فرهاد» روایت میشود. در بخش دوم هم که خیلی کوتاه است، همین وضعیت را درباره «ریرا» داریم و بخش سوم با چرخشی در زاویهدید از سوم شخص به اول شخص، از سوی همسر فرهاد یعنی «رویا» و در قالب یادداشتهای روزانه وی روایت میشود. بخش دوم و سوم که دقیقا نیمی از حجم کتاب را اشغال کردهاند، در حالیکه میتوانستند با بهکارگیری تمهیدات مناسب، بخشهای تعیینکننده داستان باشند و به عنوان اجزای کنشگر، ساختار داستان را تکمیل کنند و نقش معنارسانی را ایفا کنند، به دلایلی تبدیل به عناصری خنثی و بیاثر شدهاند؛ نه چیزی از بخش اول داستان کاستهاند و نه چیزی به آن افزودهاند.
بخش دوم و روایت مربوط به ریرا که قبل از ازدواج فرهاد با رویا روابطی در دانشکده با وی داشته، چند صفحه بیشتر نیست و صرفا از فاصله گرفتن ریرا از مسائل گذشتهاش با فرهاد و دیگران حکایت دارد و او را سرگرم زندگی روزمره خانوادگی نشان میدهد. ریرا روزگاری وارد زندگی فرهاد شده و بعد از ازدواج او با رویا، پی کارش رفته و آثارش از ذهن و زندگی فرهاد پاک شده است و اختلافاتی که در رابطه فرهاد و رویا سر برآورده و موجب درخواست طلاق از سوی رویا شده، ارتباط چندانی به ریرا ندارد و اختصاص دادن یک بخش از کتاب به وی غیرضروری است و باعث شده این بخش در ساختار کلی داستان معلق بماند. از ریرا که بگذریم، در بخش سوم داستان با تغییر و چرخشی اساسی در زاویه دید نسبت به دو بخش قبلی مواجهیم.
استفاده نادرست و نابجا از چنین تمهیدی در روایت، بدون اینکه کمکی به روند معناسازی داستان بکند، فقط باری را به دوش رمان گذاشته است. اصولا تغییر زاویه دید در رمانهای مدرن از شخصی به شخص دیگر یا از منظری به منظر دیگر با هدف خاصی صورت میگیرد و یک کارکرد کلی دارد: اینکه آن تکروایتِ کلان و مسلط بر متن رمان را در هم بشکند که داعیه آگاهی از حقیقت محض و تمامیت جهان داستان دارد و پیشتر در سرنوشت شخصیتها رخ داده است و هنگامی که توسط عنصر مقتدری به نام دانای کل یا منِ راوی یا مولف بازگو میشود، امری خدشهناپذیر و پایانیافته تلقی میشود.
بخش سوم رمان که به نوعی از زبان رویا روایت میشود، نه تنها قطعیت و حتمیت بخش اول را به پرسش نمیگیرد و سعی در نقض آن ندارد، بلکه مهر تاییدی است بر روایتی که فرهاد از خود به جا گذاشته است و کوچکترین تفاوت و تناقضی با آن ندارد. روایت رویا در صورتی میتوانست به عنوان عنصری کنشمند و اثرگذار به ساختمان داستان ورود کند که با روایت نخست به کنش متقابل میرسید و تفسیری متفاوت از وقایع گذشته و مناسبات عاطفی او با فرهاد ارائه میداد و حقیقت ساختهشده به دست فرهاد را به سوی بحران هدایت میکرد.
تغییر در زاویه دید صرفا جنبهای تزیینی برای روایت یا مجالی برای پوشاندن شکافهای بهوجودآمده در بخشهای قبلی نیست، بلکه شگردی است که امکان خلق معناهای ممکن را فراهم میکند. از منظر «باختین» هم مکالمهگرایی و گفتوگو در داستان صرفا با تغییر دادن گوینده میسر نمیشود. «در زندگی نیز همچون در ادبیات، کیفیت بنیادین گفتوگو آشکارا از مخالفت ریشه میگیرد، یعنی آنگاه که نحوه سخن همان اندازه مایه مشاجره است که خود موضوع بحث.» (نظریههای روایت، والاس مارتین، ترجمه محمد شهبا، نشر هرمس.) اگر قرار نیست روایت رویا صدای متمایز و فردی او را آشکار کند و رویا همان تصویری که فرهاد از او و جهان پیرامونش در ذهن ما ساخته را تایید میکند، چه لزومی برای این کار بود و از این منظر اگر نگاه کنیم، بخش سوم هم ملالآور و غیرضروری مینماید. نگاهی هم به بخش نخست کتاب سیاوش گلشیری بکنیم که ظاهرا مهمترین قسمت داستان است.
راوی به ذهن فرهاد نفوذ میکند و رنجها و برهههای مختلف زندگی فرهاد را برجسته میسازد که به ذهن او هجوم آوردهاند و مدام برایش تداعی میشوند و از طریق این یادایادهای ذهنی، چکیدهای از زندگی گذشته فرهاد و نیز رفتار و کنشهای او را روایت میکند که اتفاقا باکیفیتترین قسمت کتاب است و نویسنده به خوبی از عهده آن برآمده است. بنا به آنچه خود داستان در اختیار ما میگذارد، میتوان گذشته فرهاد را در چند محور خلاصه کرد: مسائل مربوط به خانواده و مخصوصا پدرش که طی مبارزات پیش از انقلاب گرفتار شده بود، در دوران دانشجویی بر سر چاپ نشریهای بدون مجوز دچار دردسر شده و روابطش با دیگران تحول یافته از جمله با ریرا و رویا و دیگرانی که هر یک برای بهبود شرایط خود به گوشهای خزیدهاند، از شغلش استعفا کرده که با علایق ادبی وی سازگار نیست و کارگران قدیمی شرایط را بر او سخت کردهاند، از آدمهایی که میشناخته فاصله گرفته، رویا از زندگی با او خسته و ناراضی است و مسائل مربوط به شخصیتهای متعددی که بدون استراتژی مشخصی نامشان به میان میآید و در لابهلای داستان پرسه میزنند. طبیعی است که انگیزه فرهاد از یادآوری و بازنمایی گذشته خود حتی به لحاظ روایی قابل توجیه است؛ رویا به علت مشکلات عموما اقتصادی، خواهان جدایی از فرهاد است و این امر او را به مرور گذشته خود و جستوجوی عواملی وا میدارد که منجر به وضعیت امروزش شده است. مشکل اینجاست که فرهاد رنجهای خود و معضلاتی را که در طول زندگی با آنها درگیر بوده فقط ارائه میکند بیاینکه منجر به تفکر در وی شوند و فرهاد را به شناخت و درک کاملی از موقعیت کنونی خود سوق دهند، یا دستکم عاملی شوند که فرهاد نسبت خود را با گذشته خود دریابد. آیا همه اینها حسی از دریغ را در وی بیدار میکنند؟ آیا او را به قضاوت مجدد در جهانبینی خود وامیدارند؟ آیا به این نتیجه میرسد که اگر گذشتهاش طور دیگری رقم میخورد، در وضعیت کنونیاش تغییری حاصل میشد؟ آیا اصلا اندکی فرهاد را برمیانگیزند؟ پاسخ منفی است؛ تنها چیزی که از مرور گذشته عاید فرهاد میشود این است که فردا به دفتر وکیل رویا برود و دادخواست طلاق را امضا کند! اینها در ادامه داستان تفسیر نشدهاند و همچون دادههایی خام در همان بخش نخست بایگانی شدهاند. این ضعفها همچنین سبب شده که کنش نهایی فرهاد یعنی مرگ یا خودکشی او که در صفحات پایانی از زبان رویا میشنویم، به ضرورت نرسد و باورناپذیر بنماید. این پایانبندی ناگهانی و توجیهناشده در طول داستان، چهبسا حتی حس دلسوزی و ترحم خواننده را هم برنمیانگیزد.
منبع: بهار