تبیان، دستیار زندگی
از پیامبر گرامی اسلام روایت داریم: لا دین لمن لا عهد له.( كسی كه پای بند به عهد و پیمان خود نباشد دین ندارد).
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حجره (2)

حجره(2)

از پیامبر گرامی اسلام روایت داریم: لا دین لمن لا عهد له.( كسی كه پای بند به عهد و پیمان خود نباشد دین ندارد).

قسمت اول را اینجا بخوانید...

هنوز ظرف ها دستم بود که درب حجره به صدا در آمد... و بلافاصله در باز شد. محمد پشت در بود ولی رنگش بدجوری پریده بود. انگار داشتند روح را از بدنش می گرفتند. اصلا حال خوشی نداشت. بلند شدم و سریع رفتم جلوی در.

محمد جان چرا مثل گچ شدی؟؟؟ حالت خوب است؟ برعکس برخی ها که وقتی کنارشان می نشینی، آنچنان سفره دلشان را باز می کنند که فکر می کنی کنار بدبخت ترین آدم ها نشستی، محمد اصلا این طور نبود. بسیار شاکر بود و روحیه قوی داشت.

گفت خدا را شکر. چیزی نیست. کمی حالم ناخوش است. بعدش هم هنوز نشسته رو به من و عباس کرد و مدام عذر خواهی می کرد و از اینکه نتوانسته وظیفه اش را انجام دهد اظهار شرمندگی می کرد.

گفتم: داداش یه خبر می دادی می بردمت دکتر...

ولی عادت نداشت زحمتش را دوش کس دیگری بیندازد. همیشه اظهار شکر می کرد و طوری می گفت: الحمدلله که انگار در همه این عالم هیچ کم و کسری ندارد. این روحیه اش انقدر روی ادم تاثیر گذار بود که اگر کسل هم بودی نشاط همه وجودت را می گرفت.

یکی از پتو ها را از کنار قفسه برداشتم و انتهای اتاق زیر پنجره پهن کردم و با کلی اصرار محمد را وادار کردم استراحت کند. می خواست برود خرید. برای حجره کمی میوه بخرد تا مهمانی ما رنگ و لعاب بگیرد.

خلاصه با کلی قسم و درخواست از این کار منصرفش کردم. عباس هم نگذاشت محمد کاری کند و خودش رفت برای خرید میوه.

برای محمد کمی اب قند درست کردم تا رنگ از دست رفته چهره اش دوباره برگردد. از اینکه در حضور استاد سلیمانی ناخوش است ناراحت بود و می گفت ای کاش که امروز این اتفاق رخ نمی داد. استاد سلیمانی از اساتید دلسوز مدرسه ما بود و همه بچه ها ایشان را پدر دوم خودشان می دانستند.

به هر حال عباس هم از خرید برگشت و میوه ها را آماده گذاشت و رفت. یک دفعه غیبش زد. نفهمیدم کجا رفت. من هم که از چند ساعت قبل درگیر کارهای حجره بودم سعی کردم از این فرصت کوتاه تا آمدن مهمان استفاده کنم. از این رو یکی از کتابهای درسی را که قرار بود آخر شب مباحثه کنیم از لابلای کتابهای قفسه برداشتم و شروع کردم به مطالعه.

خدا حفظ کند استادمان را. همان اقای سلیمانی را می گویم. چیزهای خیلی زیادی یادمان داد. بیشتر آنها هم عملی بود. گاهی اوقات زودتر از ساعت درس می آمد سر کلاس. فقط چند دقیقه زودتر...

یا با بچه ها صحبت می کرد و به مشکلات آنها می رسید و یا اگر کسی نبود خیلی سریع یک کتاب را از کیفش بیرون می اورد و مشغول می شد. معلوم بود این کتاب مخصوص وقت های مرده تدریسش است. چون یک کتاب خاصی بود.

من هیچوقت ندیدم استاد در و دیوار را نگاه کند و یا بی دلیل نشسته باشد و ... از این کارهایی که عده ای برای وقت گذرانی انجام می دهند. همیشه از کوتاه ترین فرصتهایش بهترین استفاده را می کرد.

داشتیم به ساعت هفت و نیم نزدیک می شدیم. مطمئن بودم که استاد سر ساعت می رسد. قول و قرار ایشان زبانزد خاص و عام بود. جز در مواقعی که کسالت داشت، یکبار هم ندیدیم برای درس حتی 5 دقیقه تاخیر کند.

از اهمیت قول و قرار هم خیلی برای ما صحبت می کرد. هنوز یادم هست که بارها و بارها می گفت: فکر نکنید عهد و پیمانی که در روایات ما به آن زیاد اشاره شده فقط قول و قرارهای بزرگ است، نه. شامل همه جور قراری می شود.

تا استاد بیاید همه این حرفایش توی ذهنم مرور می شد. اصلا انگار عمل و گفتارش با هم روی آدم تاثیر می گذاشت. چون همیشه اول وقت سر قرار بود. آدم یاد صحبت هایش می افتاد.

یک روایت زیبا و تکان دهنده ای می خواند که مثل خیلی چیزهای دیگر آویزه گوشم شده بود. هر وقت با هر کس قرار داشتم فوری می آمد داخل ذهنم و مثل آژیر خطر چشمک می زد و داد و بیداد می کرد. هنوز یادم هست. استاد می گفت: از پیامبر گرامی اسلام روایت داریم: لا دین لمن لا عهد له.( كسی كه پای بند به عهد و پیمان خود نباشد دین ندارد[1].)

مدام هم تذکر می داد و تاکید می کرد که این عهد و پیمان شامل همه نوع عهدی می شود. حتی قراری که برای مباحثه می گذاری و یا قولی که بچه ات می دهدی همه را باید مراعات کنی و الا در اصل دینداری ات باید شک کنی چه رسد به پیشرفت معنوی و ... .

پیوست آن هم این روایت را می خواند که: در حدیثی از رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ نقل شده است كه فرمود: آیه المنافق ثلاثٌ إذا حدیث كذب و إذا وعد أخلف و إذا ائتمن خان.[2] نشانه منافق سه چیز است: دروغگویی، پیمان شكنی، و خیانت در امانت.

و به اصطلاح با این دو روایت کارش را دو میخه می کرد و انصافا در مقام عمل هم همینطور بود. سر وقت می آمد.

داشتم همه این حرفهای استاد را مرور می کردم که نتیجه گیری کنم سر ساعت هفت و نیم استاد میرسد . یک دفعه متوجه شدم یکی در حجره را می زند. نگاه کردم به ساعت دیدم ساعت هفت و نیم است. شک نکردم استاد سلیمانی است.

محمد که دراز کشیده بود و چشمانش را روی هم گذاشته بود سریع از جایش بلند شد و ملافه ها را مرتب کرد. بالش را هم گذاشت کنار دیوار و به سرعت فضای بیحالی و مریضی را تغییر داد. و سریع آماده شد.

من هم سریع بلند شدم و رفتم کنار آینه و خودم را ورانداز کردم. به سرعت شانه قرمز کوچکم را از جیب پیراهنم بیرون آوردم و دستی به سر و صورتم کشیدم و سریع رفتم و در را باز کردم. حدسم درست بود استاد با همان چهره نورانی و لبخند همیشگی اش پشت در منتظر بود و تا مرا دید مثل همیشه زودتر سلام کرد.

همیشه از این اخلاق او خجالت می کشیدم. نه تنها من بلکه بسیاری از دوستان دیگر سعی می کردند در سلام کردن به او پیشی بگیرند اما نمی شد. این اخلاق او باعث شده بود تا وقتی استاد را می دیدم یاد سیره رسول اکرم صلی الله علیه و آله می افتادم که هیچکس نمی توانست در سلام کردن بر او پیشی بگیرد.

اجازه خواست و وارد شد. با احترام تقاضا کردم برود بالای حجره. اما قبول نمی کرد. اصرار داشت همین نزدیکی ها کنار در یک جایی بنشیند. بالاخره با کلی اصرار از طرف من و محمد مجبورش کردیم برود بالای حجره.

چهره بسیار جذاب و شادابی داشت. و همه ما این نشاط را از روح لطیف و روحانی او می دانستیم. اصلا خستگی را از دل آدم بیرون می کرد.

با یک احوالپرسی کوتاه شروع کرد و بلافاصله اولین سوالش را پرسید. (از عباس آقا چه خبر؟ کجاست؟ حالش خوبه؟)...

یک دفعه یاد عباس افتادم که غیب شده بود...  و هی توی دلم سربه سرش می گذاشتم که اخر الان وقت رفتن بود؟؟؟ نکند یک وقت به بی خیالی ات خط و خش بیفتد! و ... از این اراجیف که همیشه با آن ها سر به سرش می گذاشتم.

گفتم: الان باید سر و کله اش پیدا شود. همین جا بود. من هم نفهمیدم کجا رفت.

احوال عباس را هم حسابی پرسید. تک تک جویای حالمان می شد و سعی می کرد از مشکلات ما با خبر شود. کمی بعد دوباره درب حجره را زدند و بلافاصله در باز شد. انگار عباس حواسش نبود. خیلی بی هوا وارد شد. تا نگاهش به استادمان افتاد جا خورد و سعی کردن کمی جمع و جور شود. از اینکه کمی سرزده وارد شده عذر خواهی کرد.

آقای سلیمانی تمام قد به احترام عباس بلند شد. به احترام عباس که نه برای همه همینطور بود و حتی طلابی که سن و سال زیادی نداشتند هم از احترام استاد بهره مند می شدند.

استاد بی مقدمه برگشت و رو به محمد گفت: ...

قسمت سوم را
اینجا بخوانید.


پی نوشت ها:

[1]بحارالانوار، چاپ بیروت، ج 72 / ص 96.

[2]المستطرف، ج 1/ ص 198.

تهیه و تولید: محمد حسین امین-گروه حوزه علمیه تبیان