تبیان، دستیار زندگی
مصطفی رحماندوست نمایشنامه‌های کودک و نوجوان خود با عنوان «آن مان نباران» را به دفتر ادبیات کودک و نوجوان حوزه هنری تحویل داد و به زودی توسط انتشارات سوه مهر منتشر می‌شود. در این گزارش مروری داریم بر زندگی این شاعر توانا.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شاعر دوست‌داشتنی بچه‌ها

گذری بر زندگی مصطفی رحماندوست


مصطفی رحماندوست نمایشنامه‌های کودک و نوجوان خود با عنوان «آن مان نباران» را به دفتر ادبیات کودک و نوجوان حوزه هنری تحویل داد و به زودی توسط انتشارات سوه مهر منتشر می‌شود. در این گزارش مروری داریم بر زندگی این شاعر توانا.

شاعر دوست‌داشتنی بچه‌ها

مصطفی رحماندوست از آماده به چاپ بودن مجموعه نمایشنامه‌های کودک خود با سر بست «آن مان نباران» خبر داد و گفت: این مجموعه شامل 7 نمایشنامه کوتاه برای کودکان است که هر جلد آن با یک عنوان مجزا به چاپ می‌رسد.وی گفت: هر کدام از نمایشنامه‌ها با حداکثر 3 شخصیت و بازیگر اجرا می‌شوند و برای اجرای آن به امکانات خاصی نیاز نیست و کودکان 4 تا 7 سال می‌توانند آن‌ها را اجرا کنند.رحماندوست درباره مضامین این مجموعه نیز گفت: مضامین نمایشنامه‌ها اخلاقی و تربیتی است و کودکان در محیط مهدهای کودک و خانه می‌توانند به اتفاق همبازی‌های خود آنها را اجرا کرده و ضمن سرگرم شدن آموزه‌های تربیتی و اخلاقی را یاد بگیرند.این نویسنده و شاعر کودک درباره مدت هر کدام از این نمایشنامه‌ها نیز گفت: این نمایشنامه ها کوتاه هستند و هر کدام در 10 دقیقه قابل اجراست.نمایشنامه‌های کودک «آن مان نباران» به همت دفتر ادبیات کودک و نوجوان حوزه هنری تولید شده و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ می‌رسد.

رحماندوست از زبان رحماندوست

كلاس‌ پنجم‌ دبستان‌ بودم‌ كه‌ فهمیدم‌ می‌توانم‌ شعر بگویم. بعد از نیمه‌ شبی‌ از خواب‌ بیدارم‌ كردند كه‌ به‌ حمام‌ برویم. هفته‌ای‌ یك‌ بار شبها به‌ حمام‌ می‌رفتیم، چون‌ حمام‌ محلّه‌ ما روزها زنانه‌ بود. بوق‌ حمام‌ را كه‌ می‌زدند از خواب‌ بیدارمان‌ می‌كردند و با چشمهای‌ خواب‌آلوده‌ كوچه‌های‌ تاریك‌ را بقچه‌ به‌ بغل‌ پشت‌ سر می‌گذاشتیم‌ تا به‌ حمام‌ برسیم. در حمام‌ كار ما بچه‌ها كمك‌ كردن‌ به‌ بزرگترها بود: سرِ یكی‌ آب‌ می‌ریختیم، پشت‌ آن‌ یكی‌ را كیسه‌ می‌كشیدیم‌ وآن‌ شب‌ هم‌ به‌ دستور پدر، مشغول‌ كمك‌ كردن‌ به‌ بندهِ‌ خدایی‌ بودم‌ كه‌ بسیار ضعیف‌ و لاغر بود. پوست‌ و استخوانی‌ بود و ستون‌ فقراتش‌ را می‌شد شمرد. تعجب‌ كردم. علت‌ لاغری‌ پیش‌ از حدش‌ را پرسیدم. از روزگار نالید و بیماری‌ طولانی‌ و این‌ كه‌ مسافر است‌ و باید به‌ شهرش‌ برگردد. آمده‌ بود تا تن‌ و بدنی‌ بشوید. به‌ خانه‌ كه‌ برگشتم‌ نتوانستم‌ بخوابم. سعی‌ كردم‌ شرح‌ رنج‌ آن‌ بندهِ‌ خدا را بنویسم. نوشتم:

بود مسافر یكی‌ اندر به‌ راه‌

توشه‌ كم‌ راه‌ فزون‌ بی‌پناه‌

و همین‌طوری‌ ادامه‌ دادم‌ و فردا، سر كلاس‌ خواندم‌ و معلم‌ گفت‌ كه‌ تو شاعری‌ و این‌ كه‌ نوشته‌ای‌ شعر است. بعدها فهمیدم‌ كه‌ بیت‌ نخست‌ این‌ نوشته‌ام، برگرفته‌ از یكی‌ از ابیات‌ صامت‌ بروجردی‌ است. صامت‌ و قمری‌ هم‌ داستانی‌ در كودكی‌های‌ من‌ دارند. پدرم‌ كنار كرسی‌ می‌نشست‌ و با آواز صامت‌ و قمری‌ می‌خواند. هر دو شاعر دربارهِ‌ كربلا هم‌ سرده‌ بودند. پدرم‌ قوی‌ بنیه‌ بود. وقتی‌ شعرهای‌ كربلایی‌ را می‌خواند اشكش‌ درمی‌آمد. برای‌ من‌ كه‌ ایشان‌ را قوی‌ و زورمند می‌دیدم، دیدن‌ اشك‌ و اندوهشان‌ عجیب‌ بود. خیلی‌ دلم‌ می‌خواست‌ بدانم‌ آن‌ كلمه‌های‌ سیاهی‌ كه‌ بر كاغذ دیوان‌ صامت‌ و قمری‌ نقش‌ بسته‌ چه‌ چیز هستند و چه‌ قدرتی‌ دارند كه‌ پدر زورمندم‌ را به‌ گریه‌ می‌نشانند. این‌ بود كه‌ تا سواددار شدم، سعی‌ كردم‌ شعرهای‌ این‌ دو دیوان‌ را بخوانم. صامت‌ فارسی‌ بود و با حروف‌ سربی‌ چاپ‌ شده‌ بود و كمی‌ می‌توانستم‌ كلماتش‌ را بفهمم. اما قمری‌ تركی‌ بود و چاپ‌ سنگی‌ و فاصله‌ سواد من‌ و آن‌ دیوان‌ بسیار.

نخستین ‌شعرهایی‌كه‌ حفظ كردم

نخستین ‌شعرهایی‌كه‌ حفظ كردم، شعرهای ‌مثنوی‌ مولوی‌ بود. مرحوم‌ مادرم‌ گاه‌ و بی‌گاه‌ قصه‌های‌ مثنوی‌ را زمزمه‌ می‌كردند. نیم‌ دانگ‌ صدایی‌ داشتند و برای‌ دل‌ خودشان‌ مثنوی‌ را كه‌ در مدرسه‌ كودكی‌ و در خانهِ ‌پدر آموخته ‌بودند، از حفظ ‌می‌خواندند. من ‌عاشق ‌زمزمه‌های ‌گرم‌ مادر بودم. وقتی ‌به‌ كارِ خانه‌ مشغول‌ بودند و مثنوی‌ هم‌ می‌خواندند، سكوت‌ می‌كردم‌ و سراپا گوش‌ می‌شدم‌ كه‌ جام‌ وجودم‌ را از شراب‌ پرعاطفه‌ و گرم‌ شعرهایی‌ كه‌ می‌خواندند لبریز كنم.

یكی‌ از سخت‌ترین‌ كارهای‌ آن‌ روزگار، "لباس‌ شستن" بود. مخصوصاً در سرمای‌ زمستان. گرم‌ كردن‌ آب‌ و چنگ‌ زدن‌ لباسها در تشت‌ لباسشویی‌ و بعد آب‌ كشیدن‌ لباسهای‌ شسته‌ شده، ماجراهایی‌ داشت. خشك‌ كردن‌ لباسهایی‌ هم‌ كه‌ روی‌ بند رخت‌ چند روز یخ‌ می‌زدند، ماجرای‌ دیگری‌ بود. تا مادرم‌ مشغول‌ شستن‌ لباس‌ می‌شد، من‌ خودم‌ را كنار بساط‌ شستن‌ لباس‌ می‌رساندم. آستینم‌ را بالا می‌زدم‌ و در كنار مادر مشغول‌ چنگ‌ زدن‌ لباسها می‌شدم‌ تا صدای‌ مادر بلند شود و زمزمه‌ كند:

دید موسی‌ یك‌ شبانی‌ را به‌ راه‌

كو همی‌ گفت‌ ای‌ خدا و ای‌ اِله‌

تو كجایی‌ تا شوم‌ من‌ چاكرت‌

چارقت‌ دوزم، كنم‌ شانه‌ سرت

وقتی‌ هم‌ شستن‌ لباسها یعنی‌ وقتی‌ حدود صبح‌ زود تا ظهر تمام‌ می‌شد، لباسهای‌ شسته‌ شده‌ را توی‌ سطل‌ و تشتی‌ می‌ریختیم‌ و روی‌ سر می‌گذاشتیم‌ تا به‌ خانه‌ای‌ برسیم‌ كه‌ چشمهِ‌ آبی‌ داشته‌ باشد و لباسها را آب‌ بكشیم.

معمولاً چشمه‌ها در زیرزمین‌ قرار داشتند، ده بیست‌ پله‌ از كف‌ حیاط‌ پایین‌تر. برق‌ كه‌ نبود، جایی‌ تاریك‌ بود و ساكت. تنها زمزمهِ‌ آب‌ چشمه‌ به‌ گوش‌ می‌رسید. چه‌ جایی‌ بهتر از آن‌ برای‌ زمزمه‌ مثنوی. ترس‌ از نامحرمی‌ كه‌ صدا را هم‌ بشنود در كار نبود.

بود مسافر یكی‌ اندر به‌ راه‌                                    توشه‌ كم‌ راه‌ فزون‌ بی‌پناه‌

و همین‌طوری‌ ادامه‌ دادم‌ و فردا، سر كلاس‌ خواندم‌ و معلم‌ گفت‌ كه‌ تو شاعری‌ و این‌ كه‌ نوشته‌ای‌ شعر است. بعدها فهمیدم‌ كه‌ بیت‌ نخست‌ این‌ نوشته‌ام، برگرفته‌ از یكی‌ از ابیات‌ صامت‌ بروجردی‌ است

 از جالب‌ترین‌ سرگرمی‌های‌ گروهی‌ آن‌ روزگار دعوای‌ محله‌ به‌ محله‌ بچه‌ها بود در خارج‌ از مدرسه‌ و مشاعره‌ در داخل‌ مدرسه. من‌ در هر دو فعالیت‌ گروهی‌ آن‌ روزگار فعال‌ بودم.

شاهِ محله‌ خودمان‌ می‌شدم‌ و به‌ بچه‌های‌ محله‌ دیگر حمله‌ می‌كردیم. كتك‌ می‌خوردیم‌ و می‌زدیم‌ و بعد رفیق‌ می‌شدیم‌ تا بهانهِ‌ دیگری‌ برای‌ دعوا پیش‌ آید. در مدرسه‌ هم‌ یكی‌ از پاهای‌ اصلی‌ مشاعره‌ بودم. حافظ‌ كهنه‌ای‌ در خانهِ‌ خاله‌ام‌ بود. به‌ هر بهانه‌ای‌ به‌ خانهِ‌ خاله‌ می‌رفتم‌ تا حافظ‌ آنها را به‌ دست‌ بگیرم‌ و چند بیتی‌ حفظ‌ كنم. وقتی‌ به‌ من‌ گفته‌ شد كه‌ شاعرم، كم‌ نمی‌آوردم. هر جا بیتی‌ می‌خواستند كه‌ حفظ‌ نبودم، فی‌البداهه‌ بیتی‌ بی‌معنی‌ یا با معنی‌ از خوم‌ سر هم‌ می‌كردم‌ و تحویل‌ می‌دادم.

دوران دبیرستان

پس‌ از گذراندن‌ شش‌ سال‌ ابتدایی‌ وارد دبیرستان‌ شدم. سه‌ سال‌ نخست‌ دبیرستان‌ را در دبیرستان‌ ابن‌سینا گذراندم. كتابخانه‌ خوبی‌ داشت، اما به‌ سختی‌ می‌توانستم‌ از آنجا كتاب‌ بگیرم. خیلی‌ از كتابهای‌ آنجا را خواندم. كمبودها را هم‌ با كرایه‌ كردن‌ كتاب‌ و مطالعه‌ سریع‌ آنها جبران‌ می‌كردم. شبی‌ یك‌ ریال‌ كرایه‌ كتاب‌ می‌دادم. خلاصهِ‌ كتابها را از بچه‌های‌ اهل‌ كتاب‌ می‌شنیدم‌ تا كرایه‌ كمتری‌ بپردازم.

سه‌ سال‌ دوم‌ دبیرستان‌ را در دبیرستان‌ امیركبیر گذراندم‌ كه‌ رشته‌ ادبی‌ داشت‌ و كتابخانه‌ نداشت. به‌ هزار در و دروازه‌ زدم‌ تا اتاقی‌ از اتاقهای‌ دبیرستان‌ را كتابخانه‌ كنم‌ و كتابخانه‌ای‌ در آن‌ مدرسه‌ راه‌ بیندازم. دبیر فلسفه‌ ما آقای‌ اكرمی‌ كه‌ پس‌ از انقلاب‌ وزیر آموزش‌ و پرورش‌ شدند ، كمك‌ زیادی‌ برای‌ راه‌اندازی‌ آن‌ كتابخانه‌ كردند. خودشان‌ هم‌ كتابخانه‌ای‌ در بالاخانهِ‌ مسجد میرزاتقی‌ همدان‌ راه‌ انداخته‌ بودند به‌ نامه‌ كتابخانهِ‌ خرد. آنجا هم‌ پاتوق‌ من‌ شده‌ بود. بیشتر كتابهایش‌ مذهبی‌ بود و جلسه‌های‌ هفتگی‌ مذهبی‌ هم‌ داشت.

قرآن‌ خواندن‌ را از زمزمه‌های‌ مادربزرگم‌ كه‌ مكتب‌دار بودند و به‌ دختربچه‌ها قرآن‌ خوانی‌ می‌آموختند، شروع‌ كردم. ایشان‌ هفته‌ای‌ یك‌ بار كوله‌ باری‌ از نان‌ و گوشت‌ و نخود و... را به‌ دوش‌ من‌ بار می‌كردند تا به‌ خانه‌های‌ افراد مستمندی‌ كه‌ می‌شناختند، برسانیم. با هم‌ وارد خانه‌ آنها می‌شدیم. چایی‌ می‌خوردیم‌ و گپ‌ می‌زدیم. چپقی‌ چاق‌ می‌كردند و سهمیه‌ آن‌ خانه‌ را از محموله‌ برمی‌داشتند و می‌دادند و بعد خداحافظی‌ می‌كردیم. چپق‌ كشیدن‌ را هم‌ از مادربزرگم‌ آموختم.بعد از آن‌ در جلسات‌ هفتگی‌ قرائت‌ قرآن‌ شركت‌ می‌كردم.در دبیرستان‌ به‌ تشویق‌ پدرم، مدتی‌ دروس‌ حوزوی‌ می‌خواندم. سه‌ معلم‌ داشتم‌ كه‌ بهترین‌ آن‌ها طلبه‌ای‌ بود افغانی. چرا كه‌ علاوه‌ بر علوم‌ عربی، ادبیات‌ فارسی‌ هم‌ می‌دانست‌ و گهگاه‌ شعری‌ می‌خواند و تفسیر می‌كرد. سطح‌ را نزد آن‌ها به‌ پایان‌ رساندم، اما در آن‌ روزگار چیزی‌ نفهمیدم. در سالهای‌ آخر دبیرستان‌ به‌ موسیقی‌ هم‌ روی‌ آوردم. همینطور به‌ نقاشی. در نقاشی‌ كاری‌ از پیش‌ نبردم، اما در موسیقی‌ تا آنجا جلو رفتم‌ كه‌ در مراسم‌ مدرسه‌ سنتور بزنم. این‌ كار را هم‌ در دانشگاه‌ پی‌ نگرفتم.

برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ به‌ تهران‌ آمدم‌

سال‌ 1349 برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ به‌ تهران‌ آمدم‌ و در رشته‌ زبان‌ و ادبیات‌ فارسی‌ مشغول‌ تحصیل‌ شدم. حضور در تهران‌ فرصتی‌ بود برای‌ آشنایی‌ با دكتر علی‌ شریعتی، استاد مرتضی‌ مطهری‌ و دكتر بهشتی.رفت‌ و آمد به‌ جلسه‌های‌ درس‌ این‌ بزرگواران‌ و شركت‌ در محافل‌ و مجالس‌ ادبی‌ و هنری‌ آن‌ روزگار، باعث‌ شد كه‌ خوشه‌های‌ ارزشمندی‌ از خرمن‌ آگاهان‌ و آگاهی‌های‌ دیریاب‌ بیندوزم.

اولین نوشته ها

اولین‌ نوشته‌ام، زمانی‌ چاپ‌ شد كه‌ دانش‌آموز دبیرستان‌ بودم. آن‌ هم‌ در یك‌ مجلّه‌ محلّی‌ و نه‌ اثری‌ كه‌ برای‌ بچه‌ها نوشته‌ شده‌ باشد. در دوره‌ دانشجویی‌ قصه‌ها و شعرهای‌ بسیاری‌ نوشتم‌ و چاپ‌ كردم. همه‌ برای‌ بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ‌ دانشجویی‌ بود كه‌ "ادبیات‌ كودكان‌ و نوجوانان" را شناختم‌ و تصمیم‌ گرفتم‌ سالك‌ و ره‌پوی‌ این‌ راه‌ باشم. روانشناسی‌ خواندم؛ ساده‌نویسی‌ كار كردم؛ كتاب‌های‌ بچه‌ها را ورق‌ زدم؛ معلم‌ بچه‌ها شدم؛ چند جا درس‌ دادم؛ اول‌ قصه‌ نوشتم: سربداران‌ و خاله‌ خودپسند و بعد شعر سرودم.امروزه‌ 30 سال‌ است‌ كه‌ بدون‌ وقفه‌ برای‌ بچه‌ها كار می‌كنم. هر شغلی‌ را هم‌ كه‌ پذیرفته‌ام، به‌ ادبیات‌ كودكان‌ و نوجوانان‌ ربط‌ داشته‌ است.

فرآوری: رضا خسروی

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منابع: فارس، بیتوته