پیرزن و مسجد
برای اولین بار به یک مسجد کوچک قدیمی در مرکز شهر رفتم. بافت قدیمی مسجد حواس مرا به خودش جلب کرد که یکدفعه صدای تکبیره الاحرام را شنیدم . ابتدای صف سوم به اندازه ی یک نفر جای خالی بود. رفتم و سریع آنجا ایستادم و نمازم را شروع کردم.
وقتی به سجده رفتم چیزی محکم به سرم خورد. از سجده بلند شدم دیدم چیزی نیست. دوباره که به سجده رفتم همان اتفاق افتاد. رکعت بعدی هم در سجده ی اول همین اتفاق افتاد. وقتی بلند شدم دیدم هیچ چیزی جلوی من نیست حتی فاصله ی من با نفر جلویی، از فاصله ی بغل دستی های من با افراد جلو بیشتر بود. سجده ی دوم رکعت دوم هم همین اتفاق تکرار شد.
رکعت سوم حواسم را جمع کردم و تصمیم گرفتم کمی زودتر از سجده بلند شوم. وقتی بلند شدم دیدم خانم سالمندی که جلوی من به نماز ایستاده برای سجده کاملا روی زمین دراز کشیده و پاشنه ی پایش به سر من می خورد!
ظاهرا ایشان پا درد داشتند و نمی توانستند پایشان را خم کنند و لازم بود برای سجده پایشان را کاملا دراز کنند. لذا با وجود اینکه فاصله ی من با صف جلو بیشتر از فاصله ی بغل دستی هایم بود ولی باز هم موقع سجده پای ایشان تا سر من می رسید.
وقتی نماز تمام شد، پیرزن، با لبخند و با لهجه ی بانمکی به من نگاه کرد و گفت :" ننه قربونت برم، چرا پشت سر من وایسادی نماز؟ اینجا همه می دونن که نباید پشت سر من وایسن. آخه من پام درد می کنه باید پامو دراز کنم."
من که هنوز روی سرم دست می کشیدم گفتم :" ننه چرا اینو حالا می گی؟ من که گیج شدم."
اطرافیانم بلند بلند خندیدن و گفتند:" این بیچاره امشب شب اوله که میاد این مسجد ..."
با وجود اینها از آن مسجد و اهلش خیلی خوشم آمد. گرچه دیگر گذرم به آنجا نمی افتد که در آن مسجد نماز بخوانم اما همیشه این خاطره به عنوان یک خاطره ی خوش از آن مسجد قدیمی برایم باقی مانده . امیدوارم این خاطره ی شیرین، یاد مسجد را در دلهای شما هم تقویت کرده باشد. اگر امشب نمازتان را در مسجد خواندید برای من هم دعا کنید.
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان