تبیان، دستیار زندگی
سراغ کتاب های بچگیش رفتم . سراغ عروسک هایی که قایم کرده بود . سراغ داستانی که نیمه کاره رها کرده بود .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرگ قناری


سراغ کتاب های بچگیش رفتم . سراغ عروسک هایی که قایم کرده بود . سراغ داستانی که نیمه کاره رها کرده بود .

عروسک

حالا چه فرقی می کند، این که گوشه ی کتاب ها جویده باشد یا نباشد ؟ این که کله ی عروسک هایش را کنده باشد یا نباشد ؟ حالا روی تخت بیمارستان افتاده و مادر بیچاره اش منتظر خبری از طرف من است . دکترش گفته حتما میان اسباب و وسایل بچگی اش هنوز چیزهایی باید پیدا شود که زنده اش کند ، امیدوارش کند . کتابی، عروسکی، جعبه ی مداد رنگی و یا لباسی .

خاطرم می آید ، آن سال ها که من هنوز به سفر نرفته بودم ، شب تولد سه سالگی اش همه ی مهمان ها بدون این که با هم هماهنگ کنند عروسک های داستان اسباب بازی را آورده بودند : وودی و جسی و... .

از میان تمام مهمان ها فقط برادرم و پسرش یک عروسک متفاوت آوردند. خپل باغ گل ها .

آرمان برادرم از اول مهمانی تا آخر مرتب و ساکت نشسته بودند . فقط هر جا که باید لبخندی بزنند ، لبخند می زدند و از قضا از اول تا آخر مهمانی هم همین کا را می کردند.

خپل یاد آور تولد سه سالگی اش شد . یاد آور تمام دوران کودکی . یاد آور تمام دورانی که من کنارش نبودم . یاد آور سال هایی که سفر من طول کشید . سفر من آن قدری طول کشید ، که وقتی رسیدم روی تخت بیمارستان باشد و کسی هم منتظر من نباشد

برادرم و آرمان عروسکشان متفاوت بود . عروسک انیمیشن محبوب بچگی های من و برادرم . اما این خپل را از همه بیشتر دوست داشت . عروسک کارتونی که هر گز ندیده بود .

خپل یاد آور تولد سه سالگی اش شد . یاد آور تمام دوران کودکی . یاد آور تمام دورانی که من کنارش نبودم . یاد آور سال هایی که سفر من طول کشید . سفر من آن قدری طول کشید ، که وقتی رسیدم روی تخت بیمارستان باشد و کسی هم منتظر من نباشد .

در همه ی این سال ها کسی از آرمان برادرم خبری نداشت . وقتی من به سفر می رفتم آرمان دوازده ساله بود.

حالا سیزده سال از آن روز می گذرد و معلوم نیست آرمان کجای این دنیاست و چه کار می کند ؟ مثل همین سیزده سالی که معلوم نبود من کجا بودم و چه می کردم . حتی معلوم نیست که در این سیزده سال همسرم و او چه می کردند . اصلا از کجا معلوم مثل همان سه سالگی اش دختر خواستنی بابا باشد . شاید از این دخترهای بی عاطفه ی لوس شده باشد . شاید اصلا هیچ چیزی یادش نیاید . شاید سرم داد بزند و مرا از اتاقش بیرون کند که مثلا تا حالا کجا بوده ای . این سیزده سال چه می کردی و لابد می خواهد بگوید تمام شب هایی که بی پدری کشیدم گوشه ی کتاب هایم را جویدم و کله ی عروسک هایم را کندم و مداد رنگی ها را تراشیدم و خودم را به این روز انداخته ام . شاید اصلا بگوید جمع کن مرد ناحسابی ! تولد سه سالگی چه داستانی است ؟ عروسک های یاد آور خاطرات برای قصه هاست . برای قصه هایی که قناری ها و بلبل ها تا آخر زنده اند. برای قصه هایی که دم آخر نغمه ی پرندگان همه جا را پر می کند و قهرمان قصه را نجات می دهد . اصلا آرمان را هم یادم نمی آید . شاید همین طوری بگوید و دل مرا به درد بیاورد . شاید هم این طوری نباشد . شاید عروسک خپل را بغل کند و تمام بچگی هایش را به خاطر بیاورد و درد سیزده سال دوری مرا بفهمد.

مجتبی شاعری 

بخش ادبیات تبیان