فتح دکل
به اتفاق چند تن از بچههای ازنا به «لشکر 7 ولیعصر (عج)» رفتیم و به یگان اطلاعات و عملیات این لشکر مأمور شدیم.
در نخستین لحظههای معرفی به واحد، با یک دکل مواجه شدیم. هرچه به بالا نگاه میکردیم، نوک دکل معلوم نبود، چند دقیقه بیشتر که ماندیم فهمیدیم باید از این دکل بالا برویم و دیده بانی کنیم. پایههای دکل را اندازه میگرفتیم. یک متر در یک متر بود.
پرسیدم: بلندی این دکل چند متر است؟
گفتند: چیزی نیست، 62 متر!
گفتم: چیزی نیست؟ کی جرئت داره بره اون بالا؟ اصلاً میشه اون بالا ایستاد؟
راستش را بخواهید لرزه به اندام مان افتاده بود، رفتن به بالای دکلی که روی پایهای یک متر مربعی ایستاده، آن هم با 62 متر ارتفاع کار آسانی نبود.
گفتیم: خب حال ما باید چه کار کنیم؟
گفتند: باید بروید بالای این دکل، دیده بانی کنید.
اول فکر کردیم یک شوخی جبههای است. از آن شوخیها که رزمندگان با هم میکردند. اما نه، همه چیز جدی بود.
من که داشتم با ذهن خودم کشتی میگرفتم...
گفتم: راستی راستی باید برویم آن بالای بالا؟
فکر میکنم همه بچههای همراه ما همین را فکر میکردند، چشمشان که این را فریاد میزد.
ما، در همین افکار بودیم که یک نوجوان 13 ساله، سوار بر موتور از راه رسید. موتور را روی جک زد و بدون این که به کسی تعارف کند، رفت پای دکل و شروع کرد به بالا رفتن.
تمام 62 متر را مانند آب خوردن رفت. همه از تعجب انگشت به دهان مانده بودیم. باور کردنی نبود.
یکی از همراهان ما گفت: آقا جان! غیرت کنید! ما که از این بچه کمتر نیستیم؟ نکند ما آمدهایم به دکل نگاه کنیم؟ یا الله بچهها...!
ما هم شروع کردیم، اما همه تا وسط دکل میرفتیم و برمی گشتیم و این کار را دوباره تکرار میکردیم و در هر تکرار هم مقدار بیشتری بالا میرفتیم، تا عادت کنیم.
یک ماه بعد، جنگ سر بالا رفتن از دکل بود. چون توی اون منطقه پشه کوره زیاد بود و برای فرار از نیش پشه کورهها هم که بود، همه دوست داشتند، بالای دکل باشند. با این که عراقیها دائماً با تانک به طرف دکل شلیک میکردند، اما آن بالا صفای دیگری داشت.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: روزنامه ایران