دندان درد
هر وقت علی کوچولو غیبش می زد، مادر با صدای بلند می پرسید: «علی، علی باز کجا رفتی؟»
علی کوچولو جواب می داد: «من اینجا هستم.»
مادر می پرسید: «آنجا کجاست؟»
علی کوچولو جواب می داد: «آشپزخانه.»
مادر می پرسید: «چه کار داری می کنی؟»
امّا علی کوچولو نمی گفت که دارد قند می خورد.
آن روز دندان علی کوچولو درد گرفت. علی کوچولو به کوچه آمد و سراغ دوستانش، احمد و رضا رفت به آن ها گفت: «دندانم درد می کند. شما می دانید باید چه کار کنم تا خوب بشود؟»
احمد خندید و گفت: «اینکه کاری ندارد چشم هایت را ببند و هزار مرتبه بگو: «دندان درد برو، آن وقت می رود.»
علی کوچولو چشم هایش را بست و تند و تند گفت: «دندان درد برو، دندان درد برو، دندان درد برو... .» بچه ها شمردند، یک، دو، سه...
حالا دیگر دندان علی کوچولو خیلی درد گرفته بود. انگار توی دندانش سوزن فرو کرده بودند.
احمد می گفت: «کم گفته است.»
رضا می گفت: «زیاد گفته است. هزار بار.»
علی کوچولو به خانه دوید و گریه کنان گفت: «مامان دندانم درد می کند. فکر می کنم توی آن سوزن رفته!»
مادر زندان علی کوچولو را نگاه کرد و گفت: «می دانستم! می دانستم! بالاخره قندهای توی قندان کار خودشان را کردند.»
علی کوچولو خیلی خجالت کشید آخر او فکر می کرد که مادرش خبر ندارد که او قندها را می خورد.
از آن روز به بعد علی کوچولو دیگر سراغ قند و قندان نرفت. چون بقیه دندان های سفید کوچولویش را دوست داشت.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: داستان های علی کچولو