تبیان، دستیار زندگی
بهمن فرزانه که به تازگی از دنیای ترجمه وداع کرده ، در گفت و گویی از علت این تصمیم و شرح یک عمر خاطراتش گفته است که بخش هایی از آن را می خوانید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پای یک عمر خاطرات بهمن فرزانه


بهمن فرزانه که به تازگی از دنیای ترجمه وداع کرده ، در گفت و گویی از علت این تصمیم و شرح یک عمر خاطراتش گفته است که بخش هایی از آن را می خوانید.

پای یک عمر خاطرات بهمن فرزانه

اسم شما با «صد سال تنهایی» گره خورده است؛ انتخابی که شما در ترجمه‌ی «صد سال تنهایی» داشتید، نام‌تان را در بین کتاب‌خوان‌های ایرانی ماندگار می‌کند. چه شد شما در آن سال‌ها این اثر را برای ترجمه انتخاب کردید؟ در حالی‌که آن هنگام این اثر این‌قدر شناخته شده نبود.

ببیند وقتی این کتاب در سال 1968 میلادی درآمد، مارکز دوستی ایتالیایی داشت که «صد سال تنهایی» را ترجمه کرد. خودش بالای سرش بود. آن ترجمه بهترین ترجمه از آب درآمد. البته کسی دیگر هم بود که به انگلیسی ترجمه می‌کرد، اما چندان خوب نبود. بهترین ترجمه همان نسخه‌ی ایتالیایی‌ است. من آن را به دست آوردم و از روی آن ترجمه کردم.

آن موقع هنوز به زبان اسپانیولی مسلط نبودید؟

نه زیاد نمی‌دانستم هنوز. تا این‌که به اسپانیا رفتم و آن‌جا دو سال اسپانیولی خواندم. ولی به هر حال آن‌قدر نمی‌دانستم که بتوانم مستقیم از آن زبان ترجمه کنم.

وقتی «صد سال تنهایی» را ترجمه می‌کردید، می‌دانستید دارید چه کار مهمی می‌کنید؟

کم و‌بیش می‌دانستم، ولی فکر نمی‌کردم در ایران این‌طور بترکد! «صد سال تنهایی» کتاب فوق‌العاده‌ای است. این برچسب رمان مارکز بر پیشانی من خورده است.

علاقه‌ی شما به ادبیات از کجا آب می‌خورد؟

ادبیات را از بچگی دوست داشتم و از شش‌سالگی کتاب می‌خواندم. به نظرم چیز‌ی ذاتی است. سینما و ادبیات در وجود من اصلا انگار ذاتی بود. اولین کتابی که خواندم، کتاب «پَر» اثر میمنت دانا بود. عاشق این کتاب بودم. همین‌جور کتاب می‌خواندم. پدرم هم لجش می‌گرفت، می‌پرسید، چه می‌خوانی؟ می‌گفتم، کتاب. آثار ویکتور هوگو و آندره ژید را می‌خواندم. اما حالا برخی از آن‌ها را آدم می‌خواند، می‌بیند چقدر نویسنده‌های بدی بودند. نویسنده‌ای مانند چارلز دیکنز و آندره ژید را می‌خوانیم، می‌گوییم چی هستند؟! نویسنده‌هایی که برای همان دوران خوب بودند. نویسنده باید مارکز باشد!

شما در سال‌های دهه‌ی 30 با فضای ادبیات و نویسندگان هم‌نسل‌تان در ارتباط بودید یا خیر؟

نه. در آن سال‌ها چندان ارتباطی با نویسنده‌ها و مترجم‌های ایرانی نداشتم. هیچ آشنایی نداشتم. البته آثار برخی را می‌خواندم و شاید همان‌ها مرا به ترجمه ترغیب کرد. آن موقع هنوز عقلم نمی‌رسید کدام ترجمه خوب یا بد است. می‌خواندم دیگر... خُب بعد‌ها با کار‌های آلبا د سس‌پدس آشنا شدم. همه‌ی آثارش مگر آخرین کتابش را به فارسی ترجمه کرده‌ام. یک موقعیت خوب هم پیش آمد که با پسرش آشنا شدم. خیلی چیز خوشایندی بود. سال گذشته هم در دانشگاه ادبیات ایتالیا یک کنفرانس خیلی خوب درباره‌ی رمان «عذاب وجدان» آلبا د سس‌پدس ارائه کردم. بعد به ترجمه‌ی آثار گراتزیا دلدا پرداختم. او هم در ایران نویسنده‌ای گم‌نام بود. دیگر همین‌جور ادامه دادم. 83 ‌تا کتاب ترجمه کردم. دیگر بَسَم است. (سیگار دیگری را خاموش می‌کند، سر می‌چرخاند به دور و برش، به روبه‌رو خیره می‌ماند و فندک می‌زند. سیگاری دیگر روشن می‌کند.)

خُب چه شد وسوسه‌ی نوشتن به جان‌تان افتاد؟ از ماجرای خلق رمان «چرک‌نویس» بگویید؛ در حالی‌که سال‌ها ترجمه می‌کردید.

مارکز می‌گوید، بهترین نوع کتاب خواندن ترجمه کردنش است. آدم وقتی چند‌ تا کتاب ترجمه می‌کند، می‌رود توی دل موضوع. مثل این‌ها که همیشه از روی کارت‌پستال نقاشی می‌کنند، یک ‌روز خودشان دل‌شان می‌خواهد نقاشی کنند، برای من هم همین اتفاق افتاد. دلم خواست خودم بنویسم. یک‌ روز شروع کردم به نوشتن «چرک‌نویس» معروف. همین‌طور هم دو مجموعه‌ی داستان نوشتم و چاپ شد. «سوزن‌های گم‌شده» و «از چاله به چاه». اما به نظرم رمان «چرک‌نویس» خیلی رمان خوبی بود. البته غیرقابل ترجمه است. به نظرم از فارسی نمی‌شود ترجمه کرد، چون زبان ما یک‌جوری است که همه‌اش اصطلاح است. آن زیر باید همه‌اش پی‌نوشت داد. خُب خواننده گیج می‌شود. به هر حال همین‌قدر که «چرک‌نویس» را نوشتم، به چاپ پنجم هم رسید، خودش خیلی خوب است و برایم خیلی مهم است.

با کالوینو از طریق خانم آرژانتینی‌اش آشنا شدم. کالوینو هم آرژانتین دنیا آمده است. دیدمش گفتم، آقای کالوینو من هم نویسنده‌ام. می‌گفت، اوه چه خوب تو رو خدا فردا شب بیا خانه‌ی ما. به خانه‌شان رفتم و چه پذیرایی خوبی انجام شد. یک دختر هم دارند. بعد دیگر اغلب همدیگر را می‌دیدیم

خودتان هم به فکر ترجمه‌ی رمان «چرک‌نویس» نیفتادید؟

چرا شروع کردم؛ اما دیدم غیرممکن است؛ نه فقط همین کتاب؛ اصولا زبان فارسی با زبان‌های دیگر جور درنمی‌آید. همه‌اش با اصطلاح و صداست. ما که نمی‌توانیم صدا را ترجمه کنیم. توی کتاب، شعرهای مولانا و غذاها را گذاشتم که اصلا آن‌ها غیرقابل ترجمه است؛ مثلا «اشکنه» ترجمه ‌نمی‌شود.

با توجه‌ به این‌که شما دور از ایران بودید، ارتباط‌تان را با زبان روز فارسی چطور حفظ کردید؟ آن‌هم در حالی‌که زبان مدام در حال زایش است.

به سختی! الآن واژه‌هایی هست که من به آن‌ها برنخوردم. مثلا اخیرا مدتی است یک خانم خبرنگار زنگ می‌زند آقای فرزانه تو رو خدا مطلبی برای جریده‌ی ما درباره‌ی «روایت» بنویسید. می‌گویم خانم واژه‌ی «روایت» را می‌دانم یعنی چی؛ اما درباره‌ی این موضوعی که می‌گویید، نمی‌دانم؛ یعنی منظورتان را متوجه نمی‌شوم. می‌گوید «روایت» دیگر... ولی من باید چه ‌کار کنم و چه بنویسم؟ عاقبت بیچاره نتوانست مرا قانع کند درباره‌ی «روایت» چیزی بنویسم. سر و کار من با زبان فارسی بیش‌تر با متن مکتوب فارسی است و صرفا از طریق نوشتار است تا گفتار. البته آن‌جا دو سه تا دوست دارم که فارسی آن‌ها هم مانند فارسی من لق لق می‌زند.

پدر شما موافق کتاب خواندن‌تان نبود؟

نه پدرم می‌خواست وکیل دادگستری شوم. با ادبیات میانه‌ی خوبی نداشت. خودش هم سردفتر اسناد رسمی داشت. طفلی می‌گفت، همه مهندس و دکتر شدند، اما تو هیچی نشدی. قبل مرگش کتاب‌هایی از من را دید و بهم گفت یادت می‌آید آن حرف را بهت زدم؟ من را ببخش. پدر و مادرها همیشه می‌خواهند بچه‌های‌شان مطابق میل خودشان باشند.

غیر از تنسی ویلیامز با کدام‌یک از نویسنده‌های غربی دوست و آشنا بودید؟

با ایتالو کالوینو خیلی دوست بودم. بقیه را هم می‌شناختم. خانمی که خیلی هم نویسنده خوبی نبود، ناتالیا کینز‌بورگ را می‌گویم. اما خُب با کالوینو خیلی دوست بودیم و خیلی خوب بود.

از خاطره‌های‌تان با کالوینو بگویید. چه وقت با هم آشنا شدید؟

با کالوینو از طریق خانم آرژانتینی‌اش آشنا شدم. کالوینو هم آرژانتین دنیا آمده است. دیدمش گفتم، آقای کالوینو من هم نویسنده‌ام. می‌گفت، اوه چه خوب تو رو خدا فردا شب بیا خانه‌ی ما. به خانه‌شان رفتم و چه پذیرایی خوبی انجام شد. یک دختر هم دارند. بعد دیگر اغلب همدیگر را می‌دیدیم. در روز‌های خاصی از هفته همدیگر را نمی‌دیدیم و هر وقت پیش می آمد. مثل آشنایی‌ام با فدریکو فلینی. آن هم خیلی جالب بود. یک روز وسط خیابان فلینی را دیدم، رفت در یک مغازه‌. من رفتم امضا بگیرم. دختری‌ گفت، عمرا بتوانی امضا بگیری! او به هیچ‌کس امضا نمی‌دهد. رفتم و با امضا برگشتم. بعد منتظر ماندم بیاید بیرون یک‌ چیز دیگر بهش بگویم. از مغازه آمد بیرون و گفت، منتظر من بودی؟ گفتم آره. گفت بیا با هم برویم یک قهوه بخوریم. قلبم تند تند می‌زد، دوست داشتم یکی مرا همراه فلینی ببیند. (می‌خندد) رفتیم قهوه خوردیم. از هم خداحافظی کردیم. دو – سه روز بعد باز از آن‌جا رد شدم. فلینی را دیدم و در همان کافه بود. دستی تکان دادم و سلام کردم. گفت آها سینیور بهمن. فهمیدم پاتوقش در آن کافه است. به یکی از دوستانم گفتم من با فلینی قهوه خوردم. جواب داد این‌قدر از خودت حرف درنیاور. گفتم برایم نوشته است، کاغذش را دارم. خلاصه باور نمی‌کرد. بعد یکی چند بار دیگر هم فدریکو فلینی را در همان کافه دیدم. یک‌روز به من گفت آقا بهمن ما بی‌خودی به هم می‌گوییم شما؛ بیا بگوییم «تو»! گفتم، من خجالت می‌کشم. گفت، هیچ خجالت ندارد. یک روز با دوستی بودم که باور نمی‌کرد با فلینی دوست هستم و با هم قهوه خوردیم. از نزدیکی همان کافه رد می‌شدیم. فلینی پشت میزی جلو کافه نشسته بود؛ رد شدیم، فلینی گفت، چائو بهمن! من هم گفتم چائو فدریکو! آن دوستم که باور نمی‌کرد، با تعجب گفت، حالا به هم «تو» می‌گویید؟! (می‌خندد) او هم فوق‌العاده بود؛ هم خودش، هم زنش. این ماجرا به سال 91 میلادی برمی‌گردد. فیلم‌هایش هم خیلی خوب هستند. البته صدایش یک‌جوری بود و از صدای خودش ناراحت بود. اما خُب کاری نمی‌شد کرد؛ صدایش خیلی زنانه بود. اما آن روز عالی بود. چائو فدریکو ... چائو بهمن... به همدیگر تو می‌گویید؟! (می‌خندد)

بخش ادبیات تبیان

منبع: ایسنا