اصحاب كهف (2)
آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آنها رسانید در حالى كه سگش نیز همراهش بود.
آنها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آنها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.
آنها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، كنار كوهى رسیدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.
در كنار غار چشمهها و درختان و میوه دیدند، از آنها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دستهاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.
در این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آنها را قبض كند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آنها مسلط شد.
و از این رو كه در عربى به غار، كهف مىگویند، آنها به اصحاب كهف معروف شدند. به روایتی، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.
عكس العمل دقیانوس
دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكیل مىشد مجهّز كرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آنها را یافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسیدند، به درون غار نگاه كردند، وزیران را پیدا كردند و دیدند همه آنها در درون غار خوابیدهاند.
دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آنها داشتم، بیش از این كه آنها خودشان خود را مجازات كردهاند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهك بگیرند. (تا همین غار قبر آنها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آنها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.
زنده شدن و بیدارى پس از 309 سال
سیصد و نه سال قمرى (300 سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حكومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.
اصحاب كهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یكدیگر درباره مقدار خواب خود سۆال كردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یك روز یا بخشى از یك روز را خوابیدهاند.
اصحاب کهف بسیار احساس گرسنگی می کردند، پس یک نفر را مامور کردند تا از شهر برای آن ها به صورت مخفیانه غذا تهیه کند، او نیز لباس آن چوپان را بر تن کرد و از غار بیرون رفت؛ ولی همه چیز را به صورت دیگری دید. در کنار غار از چشمه ی آب و درختان میوه خبری نبود و زمانی که وارد شهر شد زبان مردم را خوب نمی فهمید. زمانی که مردم وضع او و پولی را که به همراه داشت دیدند گفتند: تو چه کسی هستی و از کجا می آیی؟
او ماجرای خود و دوستانش را بیان کرد تا این که به گوش پادشاه آن زمان که فردی خداپرست بود رسید و قرار شد همگی به سوی غار حرکت کنند. زمانی که اصحاب کهف از دور حضور مردم را دیدند با خود گفتند: حتماً سربازان دقیانوس از محل ما باخبر شده اند؛ ولی زمانی که رفیقشان آمد و ماجرا را گفت همگی اشک شادی ریختند و از خدا خواستند تا آن ها را دوباره به حالت سابق برگرداند و خداوند متعال روح آن ها را قبض کرد و پادشاه دستور داد، در کنار غار برای آن ها مسجد و معبدی بنا کنند.
این بود سرگذشت اصحاب کهف که به خاطر خدا از موقعیت خود گذشتند و دنیا را با تمام امکاناتی که به آن ها روی آورده بود رها کردند و به خدا پیوستند و خداوند نیز مزد تلاش هایشان را داد.
فرآوری: نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:
کتاب قصه های قرآن،وبلاگ قصه های قرآن