تبیان، دستیار زندگی
در قسمت اول خاطرات رضایت بیات امدادگر روزها و شب‌های دفاع مقدس در عملیات‌های گونان در این قسمت نیز خاطراتی از او به همراه چگونگی مجروحیتش می‌خوانیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسافر آمبولانس شدم

خاطرات یک امدادگر (قسمت دوم)


در قسمت اول خاطرات رضایت بیات امدادگر روزها و شب‌های دفاع مقدس در عملیات‌های گونان در این قسمت نیز خاطراتی از او به همراه چگونگی مجروحیتش می‌خوانیم.

جبهه

حمل مهمات با قایق

در عملیات خیبر، ما با حداقل امکانات بودیم. باید آن‌ها را با قایق می‌بردیم. آن‌جا روی یکی از پدها پیاده شدیم و به جُفیر رفتیم. جفیر، حالتی میدانگاهی داشت و چاه‌های نفت در آن بینِ ایران و عراق، مشترک بود. دور تا دورش آب‌گرفتگی بود. از جفیر به سمت طلاییه. دشت طلاییه در واقع یک شهرک نظامی بود و عراقی‌ها در آن‌جا امکانات زیادی داشتند؛ چون منطقه خودشان بود. قرار بود بچه‌های تیپ 21 و «5 نصر» خراسان از یک طرف حرکت کنند و بچه‌های آذربایجان از طرف دیگر تا از دو طرف به هم برسند و دشمن را محاصره کنند. عراقی‌ها جلوی دو طرف را گرفتند و نگذاشتند به هم برسند.

یک هواپیما داشتند که می‌آمد و بچه‌ها را تک‌تک می‌زد. امکاناتمان کم بود؛ یک دولول یا چهارلول نداشتیم که این هواپیما را بزنیم. بعداً یک ضد هوایی آوردند که آن هم وقتی دو تا شلیک می‌کرد، گیر می‌کرد.

طلاییه دشت صافی بود؛ به گونه‌ای که به هرکدام از بچه‌ها یک بیلچه دادند تا برای خود چاله‌ای حفر کنند و در زمان حمله هواپیما و بالگرد در آن پناه بگیرند. حجم آتش دشمن بسیار شدید بود، اما بچه‌ها برای نیروهای زرهی مانعی بودند. بالگردی بود که چندین بار آن‌جا دور زد، تعدادی از بچه‌ها را به آتش بست و به شهادت رساند. شهید «شریفی» ، فرمانده گردان «الحدید»، آمد و با سیمینوف، خلبان بالگرد را زد. بالگرد در هوا آتش گرفت و درحالی‌که داشت فرار می‌کرد، سقوط کرد و منفجر شد. در دشتی که کاملاً صاف بود و یک نفر را روی آن نمی‌دیدی، ناگهان همه از سوراخ‌ها سر برآوردند و شروع کردند به الله‌اکبر گفتن. بچه‌ها حسابی روحیه گرفتند.

دیدار با امام

بعد از خیبر برگشتیم به سایت 4 و 5، و بچه‌ها به مرخصی رفته بودند. یک سری هم مانده بودند تا خط را پشتیبانی کنند. من هم چون مسئول موتوری بودم، باید حتماً می‌ماندم. همان موقع بود که آمدند و از میان بچه‌هایی که مانده بودند، برای دیدار امام سهمیه‌بندی کردند. گفتند: بچه‌هایی که مستحق دیدار امام هستند، اسم‌نویسی کنند.

از هر واحد یک نفر می‌توانست ثبت‌نام کند که از واحد بهداری، اسم من درآمد. کارها ردیف شد. فردای آن روز با اتوبوس به اهواز رفتیم. نیروهای همه تیپ‌ها در اهواز جمع شدند. از اهواز با قطار به تهران اعزام شدیم. در تهران، با اتوبوس به پادگان «امام حسن (ع)» واقع در حاشیه خاوران رفتیم. شب را در مسجد پادگان که یک سوله بود، خوابیدیم. ساعت 9 صبح بود که به سمت جماران حرکت کردیم. همه جمع شده و منتظر دیدار امام بودند. امام وارد شدند. همه گریه می‌کردند.

همیشه به دوستان می‌گویم که دیدار امام چه تأثیر عجیبی داشت. دیدار ساده‌ای نبود. با سه، چهار دقیقه دیدنِ امام و دست تکان دادنِ ایشان، چنان روحیه‌ای گرفتیم که حتی به ذهن بچه‌ها خطور هم نکرد که چرا امام هیچ حرفی نزدند. هیچ سخنرانی‌ای قبل و بعد از دیدار امام انجام نگرفت. بعد از همین دیدار خیلی کوتاه، به پادگان امام حسن (ع) برگشتیم و ناهار خوردیم. از آن‌جا هم به راه‌آهن رفتیم و به اهواز برگشتیم.

اهمیت راننده بیش‌تر از آمبولانس بود؛ چرا که آمبولانس را می‌شد جور کرد، اما راننده را نه. یک ماشین برداشتم و ماسک هم زدم تا اگر منطقه آلوده بود، دچار آلودگی نشوم

زمانی شیمایی برای شیمیایی شدن

عملیات بدر بود. دشمن جزایر مجنون و مسیرها را بمب باران می‌کرد. در مقر شهید «آزادی» مستقر بودیم که متوجه شدم، دو تا از آمبولانس‌هایی که برای حمل مجروح رفته بودند، برنگشته‌اند. از رانند آمبولانس‌های خودمان که از آن مسیر آمده بودند، سۆال کردم که آمبولانس‌ها را ندیده‌اید؟ گفتند: دو تا آمبولانس را وسط جاده دیدیم که راکت خورده بودند. داخل آمبولانس‌ها هم کاملاً سفید شده بود و راننده‌ای در آن‌ها نبود.

اهمیت راننده بیش‌تر از آمبولانس بود؛ چرا که آمبولانس را می‌شد جور کرد، اما راننده را نه. یک ماشین برداشتم و ماسک هم زدم تا اگر منطقه آلوده بود، دچار آلودگی نشوم. پس از پنج، شش کیلومتر که به نزدیکی‌های جزیره مجنون رسیدم، ماشین‌ها را دیدم. از کنارشان عبور کردم و فهمیدم که ماشین‌های ما نیستند؛ ماشین‌های خودمان را می‌شناختم. بچه‌هایش. م. ر به آن منطقه آمده بودند تا ضدعفونی کنند، به خاطر همین با پودر سفید ضدعفونی، درون ماشین‌ها سفید شده بود. داشتم برمی‌گشتم عقب که ناگهان هواپیماهای دشمن را دیدم. عراقی‌ها لشکر ویژه «شهدا» را شناسایی کرده بودند و داشتند بمب باران می‌کردند. لشکر ویژه شهدا معمولاً در کردستان بود و حالا آمده بود آن‌جا، وسط هور.

چون هوا گرم بود و شیشه را بالا داده و ماسک هم زده بودم، خیلی گرمم شده بود و نمی‌توانستم تحمل کنم. ماشین را توی شیاری استتار کردم تا از تیررس بمب باران دشمن در امان باشد. از ماشین پیاده شدم. از پیش می‌دانستم که منطقه آلوده است، اما نه به آن شدت. پس از اینکه خطر بمب باران هواپیماهای دشمن برطرف شد، خواستم برگردم، اما ماشین در نمی‌آمد. با کلی زحمت توانستم درش بیاورم و حرکت کنم. در مقر دیدم که سنگر تدارکات در حال توزیع ناهار است. غذا گرفتم، هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودم که احساس کردم توی چشمم سنگ‌ریزه رفته است. چشم‌هایم را مالیدم. یواش‌یواش متوجه شدم که نفس هم نمی‌توانم بکشم، لوزه‌هایم چفت شده بودند. ناگهان افتادم.

به آمبولانس دیگری اشاره کرد. آن آمبولانس به بیمارستان شهید «لبافی‌نژاد» تهران می‌رفت. آن‌جا بود که سرنوشت من عوض شد

سوار آمبولانسم کردند و به بیمارستان «خاتم‌الانبیاء (ص)» انتقال دادند. آن‌جا کمک‌های اولیه را انجام دادند، سپس با آمبولانس به اهواز منتقل شدم. دو ساعتی در راه بودیم. از اهواز هم با هواپیمای سی 130 به شیراز منتقل شدم. چهار، پنج روزی شیراز بودم. در شیراز فقط لباس‌هایم را عوض کردند. شست‌وشو ندادند و ضدعفونی هم نکردند.

عید سال 63 و لحظه سال تحویل را در نقاهتگاه شیراز بودم. دوم، سوم عید بود که ما را از شیراز به تهران بردند. قرار بود بعد از پیاده شدن از هواپیما مرا به راه‌آهن برده و به مشهد بفرستند. بدنم سوخته بود. با اینکه بادگیر تنم بود، اما زیر بغل‌هایم نیز سوخته بود. وضعیت خوبی نداشتم. جایی را هم نمی‌توانستم ببینم. با این وضعیت خیلی سخت بود که سوار قطار بشوم. از این‌طور ناهماهنگی‌ها نیز صورت می‌گرفت و بچه‌ها خیلی اذیت می‌شدند. داشتم می‌رفتم سوار آمبولانس شوم تا برویم راه‌آهن که دکتری آمد و وقتی وضعیتم را دید، گفت: کجا می‌روی؟

گفتم: گفتند برو سوار آمبولانس شو و برو راه‌آهن. وضعیت خوبی هم ندارم و نمی‌توانم بنشینم. حالا این‌ها می‌گویند بیا و با قطار برو مشهد.

دکتر گفت: برو توی آن یکی آمبولانس.

و به آمبولانس دیگری اشاره کرد. آن آمبولانس به بیمارستان شهید «لبافی‌نژاد» تهران می‌رفت. آن‌جا بود که سرنوشت من عوض شد. به بیمارستان که رسیدم، لباس‌هایم را عوض کردند، بدنم را شست‌وشو داده و ضدعفونی کردند. از زمان مجروحیت تا آن زمان، هنوز بدنم را شست‌وشو نداده بودند. دیگر مواد شیمیایی، همه اثراتش را بر بدنم گذاشته بود. تنها جایی از بدنم که سفید بود، یکی زیر فانسقه‌ام بود و یکی، از چانه به بالا؛ بقیه بدنم تمام سیاه شده بود. چهار روز در بیمارستان لبافی‌نژاد بودم. روز چهارم، ساعت 7 صبح بود که آمدند توی اتاق و صدایم کردند. تا نیم‌خیز از روی تخت بلند شدم، بلافاصله ازم عکس گرفتند برای گذرنامه. گفتند که شما به خارج اعزام می‌شوید. گذرنامه، بعدازظهر آماده بود. کارهای اعزام را به سرعت انجام دادند و به خارج اعزام کردند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: مجله امتداد