لباس خاکی
علی کوچولو چشم هایش را باز کرد. این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد امّا کسی را ندید. همه ی بچه ها قایم شده بودند پشت در حیاط، پشت تیر چراغ برق، پشت چرخ لبو فروش، اما علی کوچولو هیچ کدامشان را ندید.
راه افتاد تا پیدایشان کند.
از کنار در گذشت. از کنار چرخ لبو فروش گذشت. از کنار چاله ای که پر از آب بود گذشت.
بچّه ها علی کوچولو را دیدند امّا علی کوچولو هیچ کدامشان را ندید.
رسید نزدیک تیر چراغ برق، فکر کرد حتماً آن جا کسی قایم شده است جلوتر رفت.
دوست علی کوچولو برای اینکه او را بترساند از پشت تیر بیرون پرید و داد زد: هاپ!؛
علی کوچولو ترسید، خواست فرار کند افتاد زمین و لباسش خاکی شد بلند شد امّا دوباره افتاد و این دفعه لباسش خیس شد.
علی کوچولو تا نزدیک ظهر با دوست هایش بازی کرد.
وقتی بچه ها رفتند علی کوچولو هم به طرف خانه راه افتاد.
وارد حیاط شد. آب حوض صاف صاف بود. علی کوچولو از کنار حوض رد شد وارد اتاق شد.
رسید جلو آینه، یک دفعه سر جا خشکش زد. او توی آینه، پسر کوچولویی را دید با لباس خاکی و سر و صورت کثیف.
اصلاً از او خوشش نیامد گفت: تو دیگر کی هستی؟ این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کرده ای؟ بدو برو لباس هایت را بتکان و دست و صورتت را بشور!
عکس توی آینه گفت :"من عکس تو هستم. این سر و وضع را تو برای من درست کرده ای، خودت برو دست و رویت را بشور".
علی کوچولو به حیاط دوید لباسش ر ا تکاند دست و رویش را با آب شست و برگشت توی اتاق. جلو آینه ایستاد توی آینه پسر کوچولوی تمیزی را دید که لبخند می زد.
علی کوچولو هم لبخند زد و گفت: «حالا بیا با هم دوست باشیم باشه؟»
- باشه!
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: داستان های علی کوچولو