گذرى بر طنز حافظانه
وقتى كه در شب قدر و خلوت سحر نشسته اى و دلت دیوان حافظ مى خواهد و غزل ناب، اجابت مى كنى و چشم ها را مى بندى و كتاب را باز مى كنى. یك باره لبت پر از خنده اى مى شود كه لبالب از تاثر گناه آلوده اى است و با این غزل خواجه نجوا مى كنى:
به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم/ بهار توبه شكن مى رسد چه چاره كنم.
یاد بیتى از صائب تبریزى مى افتى:
سبحه بر كف، توبه بر لب، دل پر از شوق گناه/ معصیت را خنده مى آید ز استغفار ما.
به هر حال خواجه شیرازى فوق تخصص كشف زهد ریایى را دارد و از این جانماز آب كشیدن ها بسیار دیده است. باید آشنا شوى تا از این در لبیك بشنوى. باز دیوان را مى گشایى:
آبرو مى رود اى ابر خطا پوش ببار / كه به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
واقعاً حافظ چگونه موجودى است، به كدام سازش باید رقصید. آن سحر را قبول كنیم كه از غصه نجاتش دادند و یا آن كه در شب قدر صبوحى مى زند و عذر بدتر از گناه كه سرخوش آمد یار و جامى در كنار طاق بود.
تماشاگه راز استاد مطهرى را بخوانیم و بپذیریم كه حافظ از آن گونه زهد و ورع خواجه عبدالله انصارى را داشته و یا «حافظ چندین هنر» استاد باستانى پاریزى را كه حافظ را خیامى دیگر مى سازد.
بگذار از خودش بپرسیم: حافظم در مجلسى دردى كشم در محفلى/ بنگر این شوخى كه با خلق صنعت مى كنم.
رند هزار هنر شیراز یكى از كارها كه كرده بر سر كار نهادن خلق است و ماهرانه رخ واقعى را پوشاندن، هرچه هست نمى خواسته تا این معما حل و آسان شود. رمز جاودانگى حافظ نیز شاید در پرده جادو بودن است و ناشناس ماندن. هنوز در قدم اول مانده ایم كه حافظ كیست، خوشبختانه نه تاریخ درست و درمانى هست تا چهره شسته و رفته اى از خواجه نشانمان دهد تا آنجا كه برخى گمان برده اند كه حافظى نبوده است و این دیوان حاصل ذوق جمعى ایرانیان است- البته این نظر و هم آلود آنقدر شاذ است كه شاید تا به حال به گوشتان نرسیده- و نه خود خواجه روایتى صریح از آنچه بوده است به دست مى دهد. رند ما آنچنان كلام را به ایهام مى كشاند كه مستى و مستورى اش به چشم یكى مى آید و در این استتار، طنز لباس هفت رنگى است كه مى تواند رند عیار را هرلحظه صورتى تازه دهد و از گزند نگاه بدخواهان نیز با گرویى تلخندى حفظ كند. شناخت خواجه شیراز بماند براى آنها كه مى خواهند به شوخى حافظانه دچار شوند. قرار است دنباله كار خویش گیریم و از طنز- غزل بگوییم و بشنویم.
شهر طنازان
هر سخن جایى و هر نكته مكانى دارد، این را بهتر از همه خود حافظ مى داند. پیش از آنكه بگوییم غزل حافظ چگونه طنازى اى دارد، باید گفت كه این طنز البته مهد خود را دارد، چگونه مى توان طنزى پنهان با خمیر مایه اى از هوش را خلق كرد اگر مخاطبى صاحب نظر و وقار نباشد. این مخاطب اولین مربى طنازى است و هرچه شعور بالاترى داشته باشد و درك باریك بینى اش موشكافانه باشد، كلام شاعر ناب تر خواهد شد. از این طنز عمیق كه در غزل حافظ تنیده شده، مى توان پى برد كه همشهرى ها در چه حال و احوالى بودند.
شیرازیان هم دوره حافظ آن روحیه برداشت خنده را از پیرامونشان داشته اند. از شخص بواسحاق فرومانرواى محبوب و بداقبال حافظ بگیر تا رندان و قلندران شهر و كلوها و بزن بهادران محلات شیراز كه لابد باید براى خوش كردن اوقات زبان شیرین مى داشتند. گویا خود خواجه نیز در مراودات دربارى اش هم دست از طنز و طعنه برنمى داشت. اگر آن روایت شوخى هاى حافظ با شاه بواسحاق و اهل و عیالش درست باشد، شاید بشود گفت كه مقام شوخ زبانى در منزل شاه نیز پذیرفته مى شده و شاه شوخ و شنگ شیراز كه عاقبت سرش را نثار این سرخوشى مدام كرد، بدش نمى آمد تا هدف نیشتر خوش خیم طنزى شود و این را بگیر تا مردم كوچه بازار كه لابد مانند حافظ مرید طاعت دردى كشان خشنود بودند و از عبوس زهد گریزان.
یكى از راه هاى كنایى كه این مردم تیز هوش براى كاویدن احوال اهل قدرت پیدا كرده بودند هم نام گذارى هاى استعارى بوده كه دنیایى گفته هاى نهان را به زبان بى زبانى فاش مى كرده است. همین عنوان پرتعارض و متناقضى كه بر بواسحاق نهاده بودند جاى تامل دارد.
شیخ بواسحاق براى كسى كه صبح و شام را از ذوق شراب و سرگشتگى همتایى تاك نمى دانسته عبرت آموز است. یا كار شیخان در واقع به مانند كار بواسحاق سخت از قافله سلامت دور افتاده بوده و یا بواسحاق شراب تلخ ریا مى خورده است. همین عذاب را این مردم جریده روى شیراز بر امیر مبارزالدین كه در میخانه ها را بسته بود نیز فرود آوردند. نام این زاهد ریایى كه خون مردم را مباح مى دانست و خون تاك حرام را شیرازیان «محتسب» گذاشته بودند عصاره اى از خشونت و ظاهر بینى. اى بسا كه امیر مبارز الدین از كوچه ها و معابر شهر مى گذشت و چشم مى چرخاند تا خلاف شریعتى ببیند و اسباب تعزیر و تفنن مهیا كند. كوچك و بزرگ در گوش هم نجوا مى كردند كه محتسب آمد و برهنگى ایمان مبارزالدین را جار مى زدند. این «محتسب» قهرمان طنز حافظ نیز شد كه «دن كیشوت» وار در كوچه و بازار شیطان را تعقیب مى كرد و از این كه شیطان همسایه درونى اش شده و نشانى غلط مى دهد .
غافل: اى دل طریق رندى از محتسب بیاموز/ مست است و در حق او كس این گمان ندارد.
نام كنایى محتسب البته از دیوارهاى شهر نیز گذر كرده بود و شاه شجاع پسر امیر تازه به دوران رسیده نیز همان را براى پدر صرف مى كرد. دیگر معلوم نیست كه این طنز جارى شیرازیان كجا سر ایستادن دارد و همین گونه اگر پیش مى رفت و اگر شاه شجاع چشمان پدر را كور نمى كرد، خود امیر مبارزالدین نیز شاید همین محتسب را بر نام خویش ترجیح مى داد و طنز مردمى شیرازیان به اوج مى رسید. هرچه هست گوش شیرازیان گویا با كلام طنازانه تیزتر مى شد و این بازار پر مشترى نیز آنقدر گرم بود كه بزرگان سخن شهر دریغ مى دیدند كه زبان شیرینى نكنند. شیخ اجل و همشهرى جاودانه شیرازیان- سعدى- از همین بود كه در سراسر بوستان و گلستان، آنچنان حلاوت و نكته بینى هاى غم براندازى دارد كه لب را از خنده به قهقهه اى سُر مى دهد و عبید زاكانى همشهرى سببى شیرازیان هم كار و بار مى گذارد و یكسره حرفى به جد نمى زند؛ گرچه اینها كه در گفته هاى عبید است جدى ترین حرف هاى زمانه است. باید یك بار دیگر از شیرازیان هم دوره حافظ تشكر كرد كه چنان دو گانه و چند گانه زیست مى كردند كه تنها بیانش با طنزى قهار ممكن بود و این خلق و خویى غریب كه میانه رندانه و ریاكارانه زندگى كردن در نوسان بوده طبع حافظ را صیقل مى داد و نگاه وارونه اش و زبان گزنده طنزش را جاندارتر مى كرد.
همه چیز غیرقابل پیش بینى
نه همه غزلیات حافظ طنز دارد و نه در آن غزلیاتى كه در آن روح طنز دمیده همه غزل به لبخند آكنده است. اصولاً نمى توان حافظ را پیش بینى كرد. بى ربطى ابیات غزل ها نیز به این غافلگیرانه بودن كمك مى كند، اما مى توان گفت كه حافظ كه پس از سعدى انقلابى در غزل مى كند- اصولاً پس از سعدى غزل گفتن جرات رستمانه مى خواهد- بر این نكته واقف است كه همشهرى سطح ذوق شیرازى ها را بالا برده و استفاده از ابزار طنازى پس از شیخ اجل ید بیضایى مى خواهد و آوردن ابیات لطیف و باملاط خنده آن هم در غزل كه هرگونه بیراهه رفتن كالبدش را بى روح مى كند كار سختى است. حافظ باید در كنار عبید طنازى كند و آنچنان كه لحن پر ایهام حافظانه بتواند گفتار بى پرواى عبید را جا بگذارد. این است كه از عنصر غافلگیرى استفاده مى كند. غزل حافظ را مى شنویم و یك باره به بیتى مى رسیم كه هیچ انتظارش را نداریم. این بازى با ذهن خواننده و انقباض فكورانه را به انبساطى شادمانه بدل كردن، كارى است كه تنها از عهده خواجه برمى آید.
با این بیت حافظ غافلگیر شوید: مى خور كه شیخ و حافظ و مفتى و محتسب/ چون نیك بنگرى همه تزویر مى كنند. میان سه شخصیت همواره منفى شعر خواجه، حافظ چه مى كند و اصلاً این سوم شخصى كه شعر را مى گوید كیست، خدا مى داند. خوشبختانه حافظ آنقدر به طنز حرف زده است و آنچنان جامعه شیراز معاصرش به ریا آلوده است كه حتى اگر بخواهد یك بار هم صادقانه از خودش بگوید مى گذاریم به حساب شكسته نفسى و یا شوخى. این را مى گویند استتار طنز كه در عین عریانى هم غلط انداز است. بگذریم از این كه رند شیراز در اینجا یك سوزن به خود زده و جوال دوزى به دیگران و بازى را از رقیب 3 بر 1 برده است.
خونسردى حافظانه
مى شود این طور هم فكر كرد كه جناب حافظ آدم خونسردى بوده و اصولاً آنقدر در كار مرصع كارى ادیبانه شعرش بوده كه نمى گذاشته احساسات كار دستش بدهد و تراش گوهر شعرش كژ و مژ شود. این خونسردى را اگر در كنار خاصیت بركنار بودنش از ماجراها بگذاریم و اینكه خواجه كنار جوى نشسته و گذر عمر مى بیند و در ورطه نمى افتد تا ماجراها گریبانش را بگیرند، یك باره درمى یابیم كه با لبخند یك رند مواجهیم كه در كمال آرامش درونى و با چنان جدیتى تیر طنز را در كمان مى گذارد كه یك بار هم به خطا نمى رود. این آرامش و بى خیالى طنز را گزنده تر مى كند و آن نگون بختانى كه هدف این تیر دقیق هستند را تا عمق جهان آزار مى دهد.
نگاه كنید:
فقیه مدرسه دى مست بود و فتوى داد/ كه مى حرام، ولى به ز مال اوقاف است.
این بیت اخبارى، پر است از تناقض، انگار كه خبرى را از رادیو بشنویم و خبرنگار زیركش به گونه اى تنظیم كرده باشد كه تماماً نظر خود باشد و نه خبرى كه رخ داده است. مفتى به گمان حافظ همین یك حكم صائب را داده است و آن هم در حال مستى كه كلاً عقل را زائل مى كند و حكم را باطل؛ اما درست در همین حالت است كه یك بار راستش را مى گوید و میان دو حرام، آنچه از مال اوقاف مى خورد را حرام تر مى داند از مى انگورى.
و یا این یكى:
دوش از این غصه نخفتم كه فقیهى مى گفت/ حافظ ار مست بود، جاى شكایت باشد.
مى توانیم مطمئن باشیم كه اتفاقاً حافظ آن شب را تخت خوابیده است و حالا در بدترین نوع تمسخر، ملعون همیشگى اش را تا ژرفا مى سوزاند.
دنیاى وارونه وارونه
زیاد مشكل نیست تا دنیاى وارونه اى كه حافظ مى زیسته را تصور كنیم. جاى غریب و آشنایى بوده است. اگر كسى خطابه اى از خوبى و وفاى به عهد و نخوردن مال مردم برایت مى خوانده باید حتماً پس از پایان سخنرانى اش دستى بر جیب ات مى زدى تا مطمئن شوى پولت سر جایش هست. اصولاً در این دنیاى پریشان همه عبارت هاى نیك و اسامى اى كه باید ملجا و پناهگاه خلق مى بوده به سلاخ خانه ارزش ها تبدیل شده بود و به دزدان بهتر بود اعتماد كردن تا پاسبانان. مرحوم عبید زاكانى كاشف این قاموس جدید بوده است. این رنگ عوض كردن مفاهیم و مصداق ها را در كتاب لغتى جمع كرده است و كلمات و تركیبات تازه را در رساله تعریفات به خلق الله ارائه كرده. این هم نمونه هایى از تعریف هاى عبید:
الدنیا: آنچه هیچ آفریده در وى نیاساید.
الدانشمند: آنكه عقل معاش ندارد.
القاضى: آنكه همه او را نفرین كنند.
الرشوه: كارساز بینوایان و مستمندان.
الشیخ: ابلیس
این وضعیت شیردرشیر اگر براى هیچ كس سروسامانى نمى گذاشته، طنز حافظ را البته مى ساخته. حافظ هم كه حتماً تعریفات عبید را خوانده بود، از این قاموس سازى غافل نبوده است.
این هم نمونه اش:
حافظ مرید جام میست اى صبا برو/ وز بنده بندگى برسان شیخ جام را.
شیخ جام جمع نقیضینى است كه مخاطب را در حیرت مى اندازد كه این دو را چه ذهنیتى مى تواند با هم جمع زند - بعضى مى گویند كه این شیخ جام براى خودش كسى بوده است و حافظ مریدش اما هرچه تاریخ را جسته اند چنین كسى را پیدا نكرده اند- معلوم نیست حافظ زهد شیخ را به جام نسبت مى دهد یا سكر جام را به شیخ. به هر حال شیخ جام معجون مرد افكنى است. تضاد دنیاى برونى و درونى آدم هاى هم عصر حافظ جا را براى تاختن طنز آنچنان فراخ مى كند كه اگر بگوییم ما در شعر حافظ بیش از همه چیز با تضاد و وارونگى مواجهیم بیراه نباشد.
معشوق شوخ
حافظ با آن علو طبع و البته خونسردى اى كه دارد مانند خیلى از كسانى كه به خاك ذلت معشوق افتاده و از سگان كوى محبوب، خود را كمتر مى دانند رفتار نمى كند. اهل بده و بستان است و معشوق حافظ نیز كه مطمئناً از اهالى شهر شیراز است و از صاحب نظران نكته دان اهل طرب و مطایبه. گفت و گوهاى حافظ با معشوق از دل انگیزترین غزلیات خواجه است، هم حافظ حاضرجواب است و هم معشوق. حاصل، طنز لطیفى است كه هر دو خوب به رموزش واقفند. حافظ حتى آنجا كه سوزناك از معشوق گله مى كند نیز دست از سر طنازى برنمى دارد:
دلم ز نازكى خود شكست در غم یار/ وگرنه از تو نیاید كه دلشكن باشى
و طورى در لفافه و صریح از معشوق وصال مى خواهد كه دلبر شیرین سخن هم فرو مى ماند كه چه بگوید:
دوش مى گفت كه فردا بدهم كام دلت/ سببى ساز خدایا كه پشیمان نشود
و البته ابایى هم ندارد كه بگوید دلبر سروقد اصلاً اهل محبت نیست و به دنبال مال دنیا است:
من گدا هوس سرو قامتى دارم/ كه دست در كمرش جز به سیم و زر نرود
از طرفى معشوق هم از تمامى اسرار ناز باخبر است، این هم یك نمونه از حاضر جوابى هاى ایشان:
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بى تو / زیر لب خنده زنان گفت كه دیوانة كیست
یا این یكى:
به لابه گفتمش اى ماهرخ چه باشد / اگر به یك شكر زتو دلخسته اى بیاساید
به خنده گفت كه حافظ خدا را مپسند / كه بوسه تو رخ ماه را بیالاید
اگر سوزنى سمرقندى را نمى شناسیم، اگر از رشید وطواط چیزى نخوانده ایم و یا از هزلیات خیلى هاى دیگر خبرى نداریم دلیلش این است كه هزل در اصل، كار نفس است كه بالا گرفته و به ركاكت افتاده است. هزل در واقع ضعف طنز است و حافظ را كه حسن طبع دارد و غزل هاى روان، نیازى به دشمن هاى حقیرى كه كلام را با اسم این و آن به تاریخى محدود گره مى زنند، ندارد. طنز حافظ، مفهومى است، مصداقش را مى توان پیدا كرد، هرجا و هر زمان و خنده اى رندانه زد.
محمد رهبر - روزنامه شرق
لینک:
برگزاری گرامیداشت یادروز حافظ در پنج شهر ایران و هفت کشور جهان