تبیان، دستیار زندگی
علی کوچولو جلو در خانه نشسته بود و با خودش فکر می کرد که: «دیگر امروز باید بیاید!» رضا به او گفته بود که احمد امروز یا فردا و یا پس فردا می آید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سوغاتی
تسبیح

علی کوچولو جلو در خانه نشسته بود و با خودش فکر می کرد که: «دیگر امروز باید بیاید!»

رضا به او گفته بود که احمد امروز یا فردا و یا پس فردا می آید.

یک مرتبه علی کوچولو از جا پرید. احمد را دید که دست در دست پدرش وارد کوچه شد، مادرش هم همراهشان بود.

علی کوچولو با خوشحالی به طرف احمد دوید و سلام کرد.

پدر احمد خندید و گفت: «احمد جان، دوستت به استقبال تو آمده: همدیگر را ببوسید!»

احمد و علی کوچولو با خجالت صورت همدیگر را بوسیدند بعد علی کوچولو پرسید: «احمد، کی از مشهد آمدید؟»

احمد جواب داد: «الان.»

علی کوچولو یادش آمد پارسال که دایی اش از مشهد آمده بود همه به او می گفتند: زیارت قبول، علی کوچولو خندید و به احمد گفت: «زیارت قبول.»

بعد احمد و پدر و مادرش به طرف خانه شان به راه افتادند. علی کوچولو هم همراه آن ها تا دم در خانه رفت. همان طور که می رفت، خوب احمد را نگاه می کرد. احمد موهایش را از ته تراشیده بود و یک کلاه نخی هم روی سرش گذاشته بود.

دم در خانه که رسیدند، علی کوچولو در گوش احمد گفت: «احمد شبیه پدربزرگ رضا شده ای!»

احمد چیزی نگفت، فقط خندید.

بعد از اینکه احمد و پدر و مادرش به خانه رفتند علی کوچولو دوید و رفت سراغ رضا تا همه چیز را به او بگوید. رضا وقتی حرف های علی کوچولو را شنید با علاقه پرسید: «خودت دیدی که شبیه بابابزرگم شده بود؟»

علی کوچولو جواب داد:«آره خودم دیدم. موهایش را از ته تراشیده بود، یک کلاه نخی هم روی سرش بود.»

رضا و علی کوچولو مشغول صحبت بودند که احمد آمد.

رضا با دیدن احمد ماتش برد.

علی کوچولو گفت: «دیدی راست می گفتم؟»

احمد پرسید: «چی شده؟»

رضا گفت: «احمد، تو مثل بابابزرگم شده ای!»

احمد خنده اش گرفت.

رضا و علی کوچولو هم خندیدند.

بعد احمد مشتش را که بسته بود باز کرد. دو تا تسبیح کوچک، توی مشتش بود، به بچه ها گفت: «این ها را برای شما آورده ام، سوغاتی است؛ با پول خودم خریده ام.»

رضا و علی کوچولو خیلی خوشحال شدند و هر کدام تسبیح خودشان را گرفتند.

رضا گفت: «می دهم مادرم بگذارد توی جانمازش.»

علی کوچولو پرسید: «احمد از کجا فهمیدی که من تسبیح دوست دارم؟»

احمد جواب داد: «خب فهمیدم دیگه، خیلی قشنگ است، نه؟»

علی کوچولو سرش را تکان داد و گفت: «خیلی.»

احمد دلش می خواست بعد از چند روز دوری از دوست هایش با آن ها بازی کند؛ اما نمی توانست پدرش گفته بود که در این چند روز مهمان دارند و او نباید زیاد بازی و سر و صدا بکند.

علی کوچولو گفت: «حالا بیایید بازی کنیم!»

احمد به رضا و علی کوچولو گفت: «وقتی مهمان ها رفتند می آیم کمی با هم بازی کنیم.»

علی کوچولو خندید و با خوشحالی گفت: «باشه.»

رضا هم تسبیح کوچکش را توی دست چرخاند و گفت: «باشه.»

بخش کودک ونوجوان تبیان


منبع: برگرفته از  کتاب ماجراهای علی کوچولو

مطالب مرتبط:

وقتی گلوله کاموا بودم

دختر موطلایی و خانه ی خرس ها

گربه و روباه مغرور

بچه هزار پا و عروسی

نازنین و پشمک

هیولاهای بیشه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.