دخترک آواز خوان
یکی بود یکی نبود. دختری با پدر و مادرش به جنگل رفته بودند. پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز می کند.
دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد .
به همین دلیل پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد .
دخترک خیلی خوشحال بود چون مطمئن بود که پروانه را می گیرد . همینطور که دنبال پروانه می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دورتر و دورتر می کرد .
دخترک پس از ساعتی که پروانه را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه شد که از پدر و مادرش خبری نیست . بسیار ترسید و شروع کرد به گریه.
اما هر قدر گریه کرد کسی به دادش نرسید.
کمی فکر کرد و با خودش گفت: خدایا چه کار کنم؟ خانواده خودم را از کجا پیدا کنم.
به فکر چاره افتاد. سمتی را انتخاب کرد و راه افتاد.
خسته شده بود و دلش می خواست با کسی صحبتی بکند، اما کسی نبود .
دخترک زمزمه ای را شروع کرد و بعد از مدتی صدایش را بلند کرد و آوازی سرداد .
در جنگل صدایش پیچید، تا آن روز دخترک از نعمت آواز خوش خودش خبری نداشت و با خود گفت : من چه صدای قشنگی دارم .
همینطور آواز می خواند و جلو می رفت اما هیچ خبری از پدر و مادرش نبود .
دخترک ناامید شده بود با خود گفت نکند که گمشده باشد و هیچگاه نتواند آنها را پیدا کند سرش را بالا گرفت و متوجه حضور پرنده های زیادی شد که بالای درختان هستند به چپ و راست نگاه کرد، دید حیوانات زیادی دور و برش را گرفته اند و انگار منتظر اتفاقی هستند.
دخترک با خود گفت : چرا اینهمه حیوان در اینجا هست؟ دختر بلند شد و راه افتاد، این بار از ترس شروع به آواز خواندن کرد و راه خود را ادامه داد .
در طول مسیر متوجه حرکت حیوانات به سمتی شد که خودش در حرکت بود .
آواز را قطع کرد یکی از پرنده ها پرید و در جلوی را ه او قرار گرفت و گفت دختر خانم چه آواز خوبی داری هیچ پرنده ای نمی تواند به زیبایی تو آواز بخواند .
پرنده گفت : تو از کجا آمده ای و اینجا چه می کنی . دخترک جواب داد من به همراه خانواده ام به جنگل برای تفریح آمده بودیم و حالا من آنها را گم کرده ام . پروانه ای را دنبال کردم و از آنها دور شدم. پرنده صوتی زد و همه پروانه ها آنجا حاضر شدند. روبه پروانه ها گفت: کدام یک از شما با این بچه بازی می کردید .
یکی از پروانه ها جلو آمد و با ترس و لرز گفت : من بودم .
پرنده گفت : مطمئن هستم که تو می توانی به این دخترک کمک کنی .
پروانه گفت : مگر چه شده است .
پرنده گفت : این بچه وقتی با تو بازی می کرده از پدر و مادرش دور شده و الان راهش را گم کرده است .
پروانه گفت : من می توانم پدر و مادر او را پیدا کنم . پروانه پرواز کرد و به آنها گفت: دنبال من راه بیفتید. دخترک و حیوانات به دنبال پروانه راه افتادند بعد از ساعتی به پدر و مادر دخترک رسیدند .
اما از پدر و مادر دخترک خبری نبود.
حیوانات هر چه گشتند اثری پیدا نکردند .یکی از پرندگان گفت : همین جا همگی استراحت کنید من سر و گوشی آب بدهم و برای شما خبر می آورم .
طولی نکشید که پرنده سراسیمه بازگشت و گفت: چند صد متر آن طرف تر پدر و مادر دختر بچه دنبال دخترشان می گردند .
من به آنها خبر دادم و آنها الان به اینجا می رسند .
بعد از چند لحظه پدر و مادر دخترک به پیش دخترک رسیدند و پس از گریه و زاری با همدیگر از از آنها خداحافظی کردند ولی همه حیوانات تقاضاکردند که هر هفته دخترک به جنگل بیاید و برای آنها آواز بخواند .
تازه پدر مادر دخترک متوجه شدند که دخترک با آواز خوشی که داشته سبب شده که توجه حیوانات را جلب کرده و آنها متوجه گمشدن دخترک شده و به آن کمک کنند.
آنها روزهای تعطیل به جنگل می رفتند تا به قول خودشان عمل کنند و خود نیز خوش بگذرانند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: قصه شب کودک