تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود. دختری با پدر و مادرش به جنگل رفته بودند. پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز می کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دخترک آواز خوان
دخترک

یکی بود یکی نبود. دختری با پدر و مادرش به جنگل رفته بودند. پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز می کند.

دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد .

به همین دلیل پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد .

دخترک خیلی خوشحال بود چون مطمئن بود که پروانه را می گیرد . همینطور که دنبال پروانه می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دورتر و دورتر می کرد .

دخترک پس از ساعتی که پروانه را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه شد که از پدر و مادرش خبری نیست . بسیار ترسید و شروع کرد به گریه.

اما هر قدر گریه کرد کسی به دادش نرسید.

کمی فکر کرد و با خودش گفت: خدایا چه کار کنم؟ خانواده خودم را از کجا پیدا کنم.

به فکر چاره افتاد. سمتی را انتخاب کرد و راه افتاد.

خسته شده بود و دلش می خواست با کسی صحبتی بکند، اما کسی نبود .

دخترک زمزمه ای را شروع کرد و بعد از مدتی صدایش را بلند کرد و آوازی سرداد .

در جنگل صدایش پیچید، تا آن روز دخترک از نعمت آواز خوش خودش خبری نداشت و با خود گفت : من چه صدای قشنگی دارم .

همینطور آواز می خواند و جلو می رفت اما هیچ خبری از پدر و مادرش نبود .

دخترک ناامید شده بود با خود گفت نکند که گمشده باشد و هیچگاه نتواند آنها را پیدا کند سرش را بالا گرفت و متوجه حضور پرنده های زیادی شد که بالای درختان هستند به چپ و راست نگاه کرد، دید حیوانات زیادی دور و برش را گرفته اند و انگار منتظر اتفاقی هستند.

دخترک با خود گفت : چرا اینهمه حیوان در اینجا هست؟ دختر بلند شد و راه افتاد، این بار از ترس شروع به آواز خواندن کرد و راه خود را ادامه داد .

در طول مسیر متوجه حرکت حیوانات به سمتی شد که خودش در حرکت بود .

آواز را قطع کرد یکی از پرنده ها پرید و در جلوی را ه او قرار گرفت و گفت دختر خانم چه آواز خوبی داری هیچ پرنده ای نمی تواند به زیبایی تو آواز بخواند .

پرنده گفت : تو از کجا آمده ای و اینجا چه می کنی . دخترک جواب داد من به همراه خانواده ام به جنگل برای تفریح آمده بودیم و حالا من آنها را گم کرده ام . پروانه ای را دنبال کردم و از آنها دور شدم. پرنده صوتی زد و همه پروانه ها آنجا حاضر شدند. روبه پروانه ها گفت: کدام یک از شما با این بچه بازی می کردید .

یکی از پروانه ها جلو آمد و با ترس و لرز گفت : من بودم .

پرنده گفت : مطمئن هستم که تو می توانی به این دخترک کمک کنی .

پروانه گفت : مگر چه شده است .

پرنده گفت : این بچه وقتی با تو بازی می کرده از پدر و مادرش دور شده و الان راهش را گم کرده است .

پروانه گفت : من می توانم پدر و مادر او را پیدا کنم . پروانه پرواز کرد و به آنها گفت: دنبال من راه بیفتید. دخترک و حیوانات به دنبال پروانه راه افتادند بعد از ساعتی به پدر و مادر دخترک رسیدند .

اما از پدر و مادر دخترک خبری نبود.

حیوانات هر چه  گشتند اثری پیدا نکردند .یکی از پرندگان گفت : همین جا همگی استراحت کنید من سر و گوشی آب بدهم و برای شما خبر می آورم .

طولی نکشید که پرنده سراسیمه بازگشت و گفت: چند صد متر آن طرف تر پدر و مادر دختر بچه دنبال دخترشان می گردند .

من به آنها خبر دادم و آنها الان به اینجا می رسند .

بعد از چند لحظه پدر و مادر دخترک به پیش دخترک رسیدند و پس از گریه و زاری با همدیگر از  از آنها خداحافظی کردند ولی همه حیوانات تقاضاکردند که هر هفته دخترک به جنگل بیاید و برای آنها آواز بخواند .

تازه پدر مادر دخترک متوجه شدند که دخترک با آواز خوشی که داشته سبب شده که توجه حیوانات را جلب کرده و آنها متوجه گمشدن دخترک شده و به آن کمک کنند.

آنها روزهای تعطیل به جنگل می رفتند تا به قول خودشان عمل کنند و خود نیز خوش بگذرانند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: قصه شب کودک

مطالب مرتبط:

گردش سه نفره

پشمالو، خرس شجاع

نمایشگاه کتاب

گنج دزد دریایی

دختری به نام ام‌البنین

توپ قرمز

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.