زبان تیز و برنده ی آیت الله سعیدی
پانزدهمین جلد مجموعه «یادها» به گوشه هایی از خاطرات سرکار خانم مرضیه حدیدچی با عنوان «خواهر طاهره»، پرداخته است. در بخشی از این مجموعه که ارتباط مستقیمی با مبارزات و روحیات آیت الله سعیدی، از مبارزین پیش از انقلاب دارد می خوانیم:
آیت الله سعیدی زبان تیز و برنده ای داشت. بی واهمه حرف میزد و آنجا که لازم میدانست نسبت به نادیده گرفتن حقوق مردم از سوی دولت و برنامههای رژیم برای بی اهمیت بودن جوانان و مردم در برابر مسائل دینی و رواج ابتذال در جامعه، با لحن شدیدی انتقاد میکرد. ایشان دو هفته پس از آزاد شدن از زندان، به مناسبت ولادت امام رضا(س) پای منبر چنان سخنرانی تندی کرد که مآمورین امنیتی، بی معطلی او را دستگیر کردند و به زندان بردند. ایشان مدتی دیگر در حبس به سر برد. پس از آزادی دوباره به مسجد آمد. این بار بعد از نماز رو به مردم کرد و گفت:« دوباره از من تعهد گرفتند که حتی پای منبر هم نایستم، حالا من برای این که به تعهد عمل کرده باشم. می نشینم و صحبت میکنم. و بعد دو زانو نشست و برای جماعت سخنرانی کرد.
او به حق، مرد شجاعی بود. با اعمال و رفتار و سخنان تند و گزندهاش نیروهای ساواک را کلافه میکرد. از این رو درصدد بودند تا سر بزنگاه او را در تله بیندازند. بعد از ظهر روز دوازدهم پس از دستگیری، در خانه بودم. میخواستم نماز بخوانم. صدای در حیاط را شنیدم. در را باز کردم. پشت در، یکی از برادر ها را دیدم. اسمش اخوان بود و همسر او در کلاسهای درس آیت الله سعیدی شرکت میکرد. تا چشمش به من افتاد، بغض کرد و گفت« انا لله و انا الیه راجعون» پرسیدم: چی شده؟ گریه اش گرفته و گفت: آقای سعیدی را شهید کردند.» از شنیدن این خبر حالی شدم. گفم: «حالا باید چکار کنیم.؟» جواب داد: «ساواکیها کوچه و محله را قرق کردهاند و میخواهند مردم را بترسانند.» با آقای اخوان مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم با عده ای از اهالی محل، دسته جمعی به خانه شهید سعیدی برویم، تصورمان این بود که اگر به طور انفرادی برویم، ممکن است نیروهای ساواک ما را دستگیر کنند. زنهای همسایه را یک به یک خبر کردیم و با هم به خانه شهید سعیدی رفتیم. خانه در ماتم فرو رفته بود. زن و بچههای آقای سعیدی گریه میکردند. همان روز همسر ایشان رفته بود، جلو در زندان ساواکیها گفته بودند:« اگر برای ملاقات آمدهاید باید شناسنامه خودتان و پسر بزرگتان را بیاورید.» خانم سعیدی به خانه برمیگردد و شناسنامه را آماده میکند. منتظر میماند تا محمد از مدرسه بیاید و با هم به زندان بروند. نزدیک ظهر نیروهای ساواک میآیند دم در و میگویند:« پسر بزرگ آقای سعیدی را با شناسنامهاش میخواهیم.» میگویند:« برای ملاقات با پدرش.»
خانم سعیدی سوال میکند :«پس من چی؟» میگویند: بعد به شما خبر میدهیم.» محمد را سوار میکنند و با خودشان میبرند. نزدیک میدان شوش که می رسند، محمد متوجه میشود ماشین به طرف قم می رود. کمی آن طرفتر از میدان چشمش به یک آمبولانس میافتد. ماشین ساواکیها پشت آمبولانس حرکت میکند و یک راست به طرف قم میروند، به قبرستان که میرسند در آمبولانس را باز میکنند، جنازه تکه تکه شده آیت الله سعیدی را که زیر شکنجه ساواکیها به شهادت رسیده بود به محمد نشان می دهند و جنازه بی غسل و کفن، همانجا دفن میکنند. وقتی محمد به خانه آمد. هر بار که از او در باره پدرش میپرسیدیم، متاثر میشد و میگفت: « پدرم را بسته بندی کرده بودند. بدن قطعه قطعه شده و خون آلوده او را که داخل یک تکه مشمع پیچیده بودند، توی قبر گذاشتند.»
بعد از دفن آیت الله سعیدی، ساواک برگزاری مراسم ختم را درمسجد ممنوع کرد. خانواده شهید سعیدی، ناچار سه روز در خانه مراسم گرفتند. کوچه و محل و خانه به شدت تحت نظر نیروهای امنیتی رژیم بود. در میان زنهایی که در مراسم شرکت میکردند و حتی آنها که از مردم پذیرایی میکردند چهرههای مشکوک دیده میشد. در آن سه روز من کمتر به خانه شهید سعیدی میرفتم. هر بار که میرفتم عینکم را بر می داشتم تا کمتر شناخته شوم. شنیده بودم دو نفر از خانمهایی که چای میدادند، از چند نفر سراغ مرا میگرفتند. آنها از من اسم و آدرس کاملی نداشتند، اما از خانمها پرسیده بودند: «خانمی که همیشه به مسجد میآمد و سخنرانی آقای سعیدی را ضبط میکرد، کجاست؟» دوستان من حواسشان جمع بود و حتی وقتی وارد خانه شهید سعیدی می شدم از خودشان عکس العملی نشان نمیدادند.
در مراسم روز سوم، محمد بالای صندلی ایستاد و مقالهای پر سوز و گداز و پر شور خواند. خواندن این مقاله جو مجلس را به هم ریخت. حاضرین هیاهو کردند و ساواکی ها ریختند داخل خانه و مردم را تهدید کردند. سید مهدی طباطبایی از جا برخاست و به ظاهر جماعت را به آرامش دعوت کرد حال آن که مقاله ای را که محمد خواند، ایشان نوشته بود.
شهادت آیت الله سعیدی ضربه روحی بسیار سختی بر من وارد کرد. آن بزرگوار برای من همه چیز بود. وقتی رفت احساس کردم هر چه را ساخته بودم ویران شد. این حادثه آن چنان ناگوار بود که مدتی تعادل روحی و برنامه زندگیام را در هم ریخت.
پیشتر صبح و بعد از ظهر کلاس میرفتم. اما یک باره برنامهها به هم خورد. مانده بودم چه کنم. دلم میخواست درسم را ادامه بدهم. به زندگی نظم بدهم. پی استاد گشتم. دو - سه ماهی از شهادت آیت الله سعیدی میگذشت. سراغ هر کس می رفتم مایل نبود مرا بپذیرد. نگران بودند، احساس می کردند ارتباط من با شهید سعیدی سبب گرفتاری آنها شود. آخر الامر در قم یکی از آقایان روحانی حاضر شد به من درس بدهد.
شهادت آقای سعیدی برای خانواده ایشان هم گران تمام شده بود. تا مدت ها دور و بر آنها خلوت بود. خیلیها از ترس ساواکیها و گرفتاریهای بعدی، جرات نمیکردند به بچههای سعیدی سرکشی کنند. روزهای اول همسر آیت الله سعیدی در حالت اغماء افتاد. آن ایام سرد بود. آنها در خانه کرسی گذاشته بودند. محمد مدتی از زیر کرسی بیرون نمیآمد و اگر کسی وارد خانه آنها میشد، محمد میرفت زیر لحاف و بیرون نمیآمد. خانواده احساس تنهایی میکردند. بعدها که حال خانم سعیدی بهتر شد، با او نشستیم به درد و دل و یادآوری خاطرات مربوط به شهید سعیدی.
منبع:
خواهر طاهره؛ خاطرات خانم مرضیه حدیدچی(دباغ)، انتشارات عروج، تلخیص از ص39 تا 47
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران
تهیه و تنظیم: عبداله فربود؛ گروه حوزه علمیه تبیان