تبیان، دستیار زندگی
من و خواهرم مثل سیبی هستیم که از وسط نصف کرده باشی. هر کس ما را می بیند همین را می گوید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثل سیبی که از وسط نصف کنی
دو قلو

من و خواهرم مثل سیبی هستیم که از وسط نصف کرده باشی. هر کس ما را می بیند همین را می گوید.

پریسا: بله هر کس ما را می بیند می گوید شما مثل سیبی هستید که از وسط نصف کرده باشی.

ای بابا! نمی شود وسط داستان نپری؟ بله داشتم می گفتم. ولی ما مثل سیبی نیستیم که از وسط نصف کرده باشی. ما دو تا آدم هستیم مثل همه ی آدم ها. از وسط هم نصف نشده ایم. هر کدام از ما یک سیب است.

پریسا: بهتر است یک میوه ی دیگر بگویی. من از سیب بدم می آید.

ای بابا! خیار خوب است؟ اصلاً چه طور است بگویم خربزه؟ خواهش کردم وسط داستان نپری.

خب چی می گفتم؟ آهان، بله. می گفتم من و خواهر دوقلویم شبیه هم هستیم. مثل این پسرهای همسایه که همه می گویند مثل سیبی هستند که از وسط نصف شان کرده باشی. روز اول که دیدمشان از تعجب موهایم سیخ سیخی شد. این جوری.

پریسا: نخیر این جوری.

حالا این جوری یا آن جوری چه فرقی می کند؟ توی کوچه نشسته بودم جلوی در و داشتم به هیچی فکر می کردم که دیدمش، با دوچرخه اش از جلوی من رد شد و زبان سرخش را بیرون آورد. و زبان درازی کرد.

گفتم: «ای بی ادب، به مامانم می گویم.»

خندید و گفت: «خانه تان کجاست؟ تازه آمده اید به این محل؟»

گفتم: «بله»

باز هم زبان در آورد و مثل موش بی دندانی خندید.

گفتم: «الهی بخوری زمین...»

هنوز حرفم تمام نشده بود که دنگ! خورد به درخت وسط کوچه خودش افتاد توی باغچه و دوچرخه اش افتاد توی جوی. من که خیلی ترسیدم.

برای این که من بدی او را نمی خواستم.

وقتی کله اش از پشت شمشادها بیرون آمد. عصبانی و جوش جوشی بود. از چشم هایش آتش و جرقه بیرون می زد. گفت: «دختره ی دیوانه. خیلی بدجنسی، الآن حسابت را می رسم.»

خیلی ترسیدم و از ترس لرزیدم. از جایم بلند شدم که فرار کنم. اما تا سرم را چرخاندم، بیشتر ترسیدم. چون درست پشت سرم ایستاده بود و برایم زبان درازی می کرد.

جیغ بلندی کشیدم که درخت بالای سرم برگ هایش ریخت فکر کردم پسره جادوگر است و از توی باغچه غیب شده و آمده پشت سرم. ولی خدایا ... او هم جلویم بود و هم پشت سرم.

پریسا: درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی.

بله، آن ها دو تا بودند اسم یکی امید بود و اسم دومی نوید. همسایه ها می گفتند همیشه کارشان همین است، ترساندن همسایه ها، آن بدجنس ها موفق شده بودند.

حالا من و خواهرم می خواهیم حساب آن دوتا را برسیم. من و پریسا.

صدای پای مامان می آید حالا در اتاق را باز می کند و می گوید؛ «پروانه، چی کارمی کنی؟ باز که ایستادی جلوی آینه و داری با خودت حرف می زنی!» او نمی داند من با خودم حرف نمی زنم. با خواهرم حرف می زنم. مگر نه؟

پریسا: اوهوووم.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: دوچرخه (فرهاد حسن زاده)

مطالب مرتبط:

پرونده‌هاى کوفتى

روزی که سینما به هم ریخت

پهلوان جوانمرد

اخبار بد را به تدریج بگویید

کاش دیوار آجری نبود

عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.