خط قرمز
اتو بیوگرافی یک چهره انقلاب فلسطین
نقطه عطف دوستیمان زمانی آغاز شد که در سال 1947 سازمان ملل رای به اعطای 56 درصد زمینهای ما (البته طبق آمار خود صهیونیستها) به اسراییل داد. آنجا بود که تمره و مردمش توقع داشتند که به یمن این تصاحب فرخنده به آنها تبریک بگویم. بگویم من آدم نیستم و شما یهودیان والا هستید. بیخانمان بودنم را در سرزمین مادری بپذیرم. صهیونیسم جهانی، امپریالیسم امریکا و ایادی آنها مرا به جرم عرب بودنم به یک عمر تبعید محکوم کردند؛ و بعد توقع دارند که «تصمیم بزرگ» انها را پاس بداریم و به اعمال قبیحشان گردن نهیم.
سازمان ملل خیانت بزرگ خود را کرد؛ و انقلاب مردمی فلسطین آغاز شد. سه سال تمام یهودی عرب کشت و عرب یهودی. اما خشونت یهودی نظم داشت. رهبران عرب برخاستند اما گیج. هدف مشخص نبود. خشم بود اما بدون برنامهریزی. خلاصه اینکه نیروهای صهیونیست موفق به فتح حیفا البته با خیانت «جان گلوب پاشا» شدند. صهیونیستها موفق شدند که هزاران سکنه حیفا را آواره کنند. من به همراه خانوادهام چندین سال آوارگی را به جان خریدیم. تاریخنویسان دروغین مدعیاند که مردم حیفا پس از اینکه شهردار آنجا آنها را دعوت به همزیستی با یهودیان کرد آن شهر را ترک کردند اما باید پرسید که چه نیازی به آن همه کشتار بود؟
به وضوح به خاطر دارم که وقتی در لبنان بودیم، خواستم از درخت باغ همسایه یک پرتقال بچینم. مادر اجازه نداد. پرسیدم چرا. هنوزم حرفهایش در گوشم است. گفت: «عزیز دل مادر! اینجا کشور ما نیست، ما اینجا مهمانیم. از این به بعد تو نمیتوانی میوه از درخت بکنی. اینجا حیفا نیست» . من این را با قهر کودکان پذیرفتم اما مادر چه غریبانه این را میگفت و اشک میریخت. نگاه پر رافتی داشت مادر و دلی بسیار غریب. هیچوقت فراموش نخواهم کرد.
پاییز 1948 بود که در کودکستان «شیخه» ثبت نام کردم. معلمی داشتیم به غایت شجاع. این زن که «زینه» نام داشت مشخص بود که از تبار فلسطینیان پایدار است. او به ما درس شجاعت و حمایت از ملت را آموخت. افسوس که قدرش را خوب ندانستیم.
در کودکستان خیلی به اصول درسی به شکل مطلوب پرداخته نمیشد. حتی الفبا هم به درستی آموزش داده نمیشد. «زینه» تاکید بسیاری بر یادگیری قرآن داشت و بدون یادگیری الفبا به حفظ کردن ما قرآن را آموخت. فارغالتحصیل شدن از این کودکستان کار سختی بود و دانستن قرآن همچون دفاع از تز دکترا بود.
1952 نقطه عطف زندگی من بود. 8 سال داشتم. برادرم محمد بود که بارقههای ورود به سیاست را در من روشن کرد. یادم میاید یک روز محمد که 17 سال داشت با پدرم بحث میکرد. او معتقد بود که کسانی که ملک فاروق پادشاه مصر را خلع سلطنت کردند عدهای از جوانان غیور مصری بودند و این پادشاه، خودفروخته و اجیر شده انگلیس بود. پدرم اما نظر دیگری داشت. او ملک فاروق را مردی بزرگ میدانست. محمد میگفت که ملک فاروق و فرزندش ثروت مصر را به جای ملت خرج خودشان میکنند. خانواده هم طرف محمد بود.
بالاخره محمد یکسری از مستندات مجله مصری «رز الیوسف» را به پدر نشان داد و او را قانع کرد. پس از آن کم کم تبدیل به رهبر سیاسی و مفسر حوادث سیاسی خانه شد. همه به او افتخار میکردیم و دخترهای خانه به تدریج از او الهام گرفتند. به علاوه، تحصیل در دانشگاه آمریکایی بیروت موجب شده بود تا از پرستیژ خاصی برخوردار شود؛ البته نه از نوع خودفروختهاش، چرا که بزودی وارد «جنبش جوانان عرب» شد. بدین وسیله صاحب اطلاعات غنی و مهارت سازمانی شد.
در پاییز 1952 شور و وجد سیاسی عمیقی مرا فرا گرفته بود. دل تاب و قرار نداشت و شوق پیوستن به گروههای مبارز در من غوغایی برانگیخته بود. در سال 1953 کم کم به استعدادهای نهفتهام پی میبردم. از اعتماد به نفس عجیبی برخوردار بودم. دلسوزی عمیقی برای ملتم داشتم. از ثروتمندانی که خون ملتم را در شیشه کرده بودند، نفرت داشتم. تحلیلهایم به عنوان یک دختر بچه بسیار شجاعانهتر و قوی تر از همسالانم بود. با خودم میگفتم که وقتی بزرگ شوم ناجی ملتم خواهم شد.
روزگار مثل گذشته با ما خوب رفتار نکرد. در اثر حملات متعدد ارتش صهیونیستی آواره شدیم. ما اردوگاه نشین شدیم و یهودیان عمارت نشین. در اردوگاه این «سمیره» و خواهرش «امیره» و معلم دلسوزمان بودند که به من درس آزادگی را یاد دادند. آنها به من کتابهای بسیاری را پیشنهاد دادند. بینش و بصیرت من از آن پس در پی خوانش آن کتابها و دیدن صحنههای روزمره پابرهنگی، گرسنگی، درماندگی، بیماری، و قلب شکسته هم وطنانم حاصل شد. من عقده کمبود امکانات کودکان، سرهای خمیده از شرمساری پدران، و اشکهای غریبانه مادران بیفرزند را دیدم. من اینها را دیدم و طعم معنای فقر و آوارگی را چشیدم.
ادامه دارد ... ترجمه: محمدرضا صامتی بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع: شورای جهانی ضد آپارتاید
پایگاه اینترنتی فعالان حقوق بشر