تبیان، دستیار زندگی
سال شصت پنج بود من کلاس اول نظری بودم اون سال ها برای دیدن امام همه بی تاب بودن من هم خیلی دوست داشتم خدمت امام برسم و ایشان را از نزدیک ملاقات کنم ولی هر کاری می کردم که قبل از رفتنم به جبهه خدمت امام برم نمی شد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : آرزو صالحی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ملاقات با امام
امام خمینی

سال شصت پنج بود من کلاس اول نظری بودم اون سال ها برای دیدن امام همه بی تاب بودن من هم خیلی دوست داشتم خدمت امام برسم و ایشان را از نزدیک ملاقات کنم ولی هر کاری می کردم که قبل از رفتنم به جبهه خدمت امام برم نمی شد. روز دوشنبه قرار بود یه کاروان از مسجد محلمون به جبهه اعزام بشه و من هم باید می رفتم ولی نه سنم  قانونی بود و نه پدر و مادرم اجازه می دادن. هر جور بود شناسنامه ام را درست کردم تا به این کاروان برسم، نامه ای هم برای پدر مادرم نوشتم وازشون حلالیت طلبیدم. صبح زود از خانه زدم بیرون و رفتم سمت جماران هر کاری کردم نشد امام رو ملاقات کنم. باید زودتر می رفتم و گرنه از کاروان جا می ماندم. بالاخره تونستم به جبهه بروم از همون جا برای پدرم نامه ای نوشتم و عذرخواهی کردم، پدرم در جواب نامه نوشته بود به چنین پسری افتخار می کنم.

از همون جا تصمیم گرفتم برای امام نامه ای بنویسم و احساست خودم رو برای امام بگم. تقریباهر ماه یک نامه برای امام می فرستادم تا جنگ تمام شد و برگشتم. من جانباز شده بودم و از خانه نمی توانستم بیرون بیایم تا به ملاقات امام بروم.

یک روز پدرم به خانه آمد، خیلی ناراحت بود معلوم بود خیلی گریه کرده اومد با لا سرم و گفت: پسرم زمان دیدارت با امام فرا رسیده بلند شو برویم پیش امام. من نفهمیدم پدرم منظورش چی بود ولی همین که از خونه اومدم بیرون فهمیدم دیگر امام نیست. همه جا ماتم بود اون شب تا صبح کنار جنازه ی امام در خیابان بیدار نشستم فکر نمی کردم یک روزی بشه بتوتنم در کنار امام باشم.

 تقریبا چهار ماه از رحلت امام می گذشت که صاحب خانه قبلیمون به خانه ما آمد و یک دسته نامه برایم آورد وقتی نامه ها را باز کردم باورم نمی شد جواب نامه های من بود از طرف امام. آخه من آدرس خانه قبلیمون رو فرستاده بودم امام با خط زیباشون جواب نامه های منو داده بودم هنوز هم باورم نمی شه چنین کسی رو از دست دادیم .

حرف های پدر که تموم شد علی گفت :بابا من هم امام رو دوست دارم با اینکه هیچ وقت امام رو ندیدم ولی حس خوبی به ایشون دارم.

پدر لبخندی زد و یک کتاب به علی داد و گفت پسرم این کتاب رو بخون تا امام رو بشناسی و بفهمی چقدر به فکر شما نوجوون ها  بود.

آرزو صالحی

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

اخبار بد را به تدریج بگویید

کاش دیوار آجری نبود

عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی

دشمنی عقاب و روباه

خواهر کوچک من

بزرگ مرد کوچک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.