پلی که فرمانده ساخت
به بهانه سالگرد شهادت قائم مقام تیپ مسلم بن عقیل (ع) (قسمت اول)
این شهید که از نوادگان «ملامحمود» ، مرد مۆمنی که در «نشان از بینشانها» آیتالله شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی داستان ملامحمود، روایت شده است، همرزمان و دوستان نزدیک شهید جاویدالاثر «ابراهیم هادی» است که او هم 5 سال انتظار آمدن ابراهیم را کشید.
در سالروز شهادت این فرمانده غیور جبهههای غرب و جنوب گفتوگویی با خواهران و تنها یادگار شهید در ادامه میآید؛ خانوادهای که 54 نفر از اقوام دور و نزدیکشان در انقلاب و دفاع مقدس به شهادت رسیدند؛ اولین شهیدشان شهید «شیخ محمدعلی علیاوسط» محل شهادت در قم 6 ماه قبل از پیروزی انقلاب و آخرین شهیدشان شهید «محسن غلامی» در مقابله با اشرار سیستان و بلوچستان است.
* یک سال و نیم در سه راهی جهنم
نیره اعظم علیاوسط خواهر سردار شهید «محمدرضا علیاوسط» میگوید: محمدرضا به سال 1335 در تهران به دنیا آمد؛ پدرم قبل از انقلاب در معدن کار میکرد و بعد از آن هم کشاورزی کردند. مادرم خانهدار و زنی مۆمنه بود که در سال 1382 به رحمت خدا رفت.
وی ادامه میدهد: سه ماه قبل از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و در جریان درگیری ضدانقلاب با مردم در غرب کشور، محمدرضا به کردستان رفت؛ او در جنگهای نامنظم شرکت میکرد؛ همزمان با آغاز جنگ تحمیلی و اشغال قصرشیرین توسط بعثیها، برادرم با شهید «علی لسانی» در گیلانغرب مقاومت میکردند.
او گاهی به جبهههای جنوب میرفت؛ او یک چریک بود، منطقه را مانند کف دستش میشناخت، داداشم به قدری با منطقه آشنا بود که دوستانش به شوخی به او میگفتند: «انگار که تو با عراقیها همدست هستی! چون وقتی بقیه میروند، برگشتی در کارشان نیست اما تو میروی و با کلی اطلاعات برمیگردی!» .
در منطقه، نقطهای به نام سه راهی جهنم بود که محمدرضا یک سال و نیم در آن منطقه مقاومت کرد؛ او در عملیاتهای مطلعالفجر، والفجر مقدماتی، والفجر 1 و 2، رمضان، نصر 4، بیتالمقدس، فتحالمبین، مسلم بن عقیل (ع)، کربلای 5 و 8 حضور داشت.
* پلی که برادرم ساخت
نیره علیاوسط بیان کرد: در غرب کشور و نزدیکی مهران، باید پلی برای عملیات درست میشد؛ مهندسان آمدند پل ساختند اما آن پل خراب شد؛ برادرم با اینکه تحصیلاتش تا سوم راهنمایی بود، توانست پلی بسازد به نام «امام حسین (ع)» که هنوز هم این پل در منطقه است.
* ازدواج داداش با دختر عمویم
وی اضافه کرد: محمدرضا قد بلندی داشت، او فوقالعاده مهربان بود؛ اقوام ما در قم و کرج بودند، برادرم هفتهای یک بار به اقوام سر میزد؛ این طور نبود که سالی یک بار به دیدنشان برود. او برای ما خواهران، خیلی مهربان بود؛ نسبت به مشکلات اقوام و دوستان بیتفاوت نبود و علاقه ویژهای به پدر و مادر داشت.
محمدرضا 3، 4 ماه در جبهه بود تا وقتی که ازدواج کرد؛ البته او راضی نمیشد ازدواج کند و میگفت: «معلوم نیست که زنده بمانم یا شهید شوم» اما با اصرار پدر و مادرم با «وجیهه علیاوسط» دختر عمویم ازدواج کرد. وجیهه، زن خیلی مۆدب و مۆمنی بود.
* عروسی، فقط با ذکر صلوات
مراسم عروسی محمدرضا بسیار ساده برگزار شد؛ او دنبال لباس دامادی این مسائل نبود؛ او گفت: «سر و صدا نکنید! دست نزنید!» در تاریکی رفت و عروسش را به خانه آورد. عروس را با صلوات به خانه آوردیم؛ صلوات فرستادن هم به آرامی بود طوری که همسایهها هم نفهمیدند. در همان حیاط پدرم، اقوام و دوستان شام خوردند.
* اسم تمام دخترانم را فاطمه میگذارم
خداوند به برادرم، یک دختر عطا کرد؛ محمدرضا اسم «فاطمه» را خیلی دوست داشت و اسم او را فاطمه گذاشت؛ او میگفت: «هر تعداد دختری که خداوند به من ببخشد، اسم آنها را فاطمه خواهم گذاشت» . اما فرصت نشد، وقتی تنها دختر برادرم، یک سال و نیم سن داشت، محمدرضا به شهادت رسید.
رضایت پدر و مادرم در هر شرایطی برای برادرم خیلی اهمیت داشت، یکبار یادم است که مادرم به او گفت: «آقا رضا! من دیگر نمیخواهم تو به جبهه بروی! تو 5 سال در جبهه بودی و حق خودت را ادا کردی، بس است مادر جان» .
وقتی مادرم این درخواست را کرد، محمدرضا حدود 3 ماه و نیم در خانه ماند و جبهه نرفت؛ این مدت را محمدرضا از شب تا صبح فقط گریه میکرد؛ همسرش هم به ما نمیگفت که محمدرضا بیقراری میکند. خانه محمدرضا در حیاط منزل پدرم بود. یک روز صبح به منزل پدرم رفته بودم، دیدم که محمدرضا گریه کرده؛ گفتم: «داداش! چرا گریه کردی؟» او گفت: «مادر اجازه نمیدهد که به جبهه بروم، اما من دارم دیوانه میشوم؛ برو به مادر بگو، دوست نداری بچهات شهید شود اما دوست داری یک عمر بگویی بچهام دیوانه شده؟».
رفتم و پیغام داداش را به مادرم رساندم؛ مادرم گفت: «من که راضی نیستم او دیوانه شود؛ اگر واقعاً این قدر به او فشار روحی آمده است، من راضی هستم برود».
*همراه داداش در 800 متری عراقیها
نیره اعظم علیاوسط ادامه داد: من خیلی به داداش محمدرضا وابسته بودم؛ یک بار قرار بود که زن داداش و مادرم پیش محمدرضا به جبهه بروند. آن موقع من بچههای 6 ماهه و 2 ساله داشتم؛ در ساوه بودم که به من اطلاع دادند و من هم آماده شدم تا همراه آنها بروم.
در تاریخ 14 فروردین 1366 به سمت «گیلانغرب» و بعد «مهران» در جبهه غرب کشور رفتیم؛ پیش محمدرضا بودیم؛ شب را داخل سنگری ماندیم و دیدیم یک مار روی سقف سنگر است؛ من و مادر و زن داداش و بچهها در آن سنگر بودیم، مادر گفت: «از تهران نیامدیم اینجا که مار نیشمان بزند» محمدرضا را صدا زدیم و ما را به سنگر دیگری در 800 متری عراقیها بُرد.
همان شب، داداش، من و زن داداش را به بیرون از سنگر بُرد، صدای عراقیها به گوش میرسید؛ وقتی برگشتیم، مادرم گفت: «کجا بودید؟» محمدرضا ماجرا را گفت؛ زمانی که مادرم فهمید عراقیها در نزدیکی ما هستند، به محمدرضا گفت: «چرا ما را به اینجا آوردی؟ اگر عراقیها حمله کنند، چه با این زنان جوان میکنی ؟» . محمدرضا گفت: «نگران نباش مادر! نمیتوانند حمله کنند، در ضمن اگر دیدم خطری تهدید میکند، اول این دو تا جوان را میکشم و نمیگذارم دست عراقیها بیافتند». 4 روز در آنجا حضور داشتیم و اگر کاری از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم.
ادامه دارد....
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: فارس