زندگی نامه محمدباقر قالیباف
در این مطلب می توانید خلاصه ای از زندگی نامه و شرح فعالیت آقای دکتر محمدباقر قالیباف نامزد انتخابات ریاست جمهوری را مطالعه فرمایید
یک: صورت آفتاب سوخته تخریبچی بیست و یک ساله طرقبهای، با آن موهای نیمه آشفته و لباسهای خاکی، با آن پوتینهای فرسوده ساده و لهجه صادقانه مشهدی، نشان میداد کشور وارد مرحلهای از تاریخ خود شده است که جوانترها خیلی زود بزرگ میشوند، قد میشکند و در دوراهی سرنوشت ساز مرگ و زندگی، روی پای خود میایستند و مثل دریابانی که در یک شب طوفانی راهش را پیدا میکند، مسیر خود را انتخاب میکنند. خدا میداند در بیست ویک سالگی خیلی کارها میشود کرد. میشود عاشق شد، میشود درس خواند؛ ولی جوان بیست و یک ساله طرقبهای، تصمیم گرفت تخریب چی باشد، یک تخریب چی ساده. چه کسی باور میکند مسیر تاریخ به سمتی پیش برود که جوانهای بیست و یکساله تصمیم بگیرند تخریب چی شوند؛ ولی امام کار خودش را کرده بود و جوانها به اتکای نیروی شگفت آور معنوی پیرمرد، آنقدر بزرگ شده بودند که لباسهای همیشگیشان برایشان کوچک شده بود. وگرنه قطعا در ابتدای دهه چهل هیچ کدام از اهالی طرقبه باور نمیکردند کودکی که اول شهریور در خانه آن مرد خشکبار فروش ساده به دنیا آمده، روزی شهر کوچک ییلاقی خود را به قصد شرکت در جنگی نابرابر ترک کند و به سمت جبهههای جنوب برود.
دو: آفتاب اول شهریور اگر دقیق نگاه میکردی درست در نقطه آرامش بخش اعتدال قرار گرفته بود که پیرمرد، کودک کوچکش را در آغوش گرفت، توی گوشش به آرامی اذان گفت و به سنت اغلب خانوادههای مسلمان ایرانی، در حاشیه صفحه اول یک قرآن زیبا، نام کودک خود را نوشت: محمد باقر. کودکی که بعدها به محمد باقر قالبیاف مشهور شد و به بهانههای مختلف نامش سر زبانها افتاد. محمد باقر از شهریور سال 1340 تا روزهای پر التهاب سال 56 مسیر پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشت. کشور پاک حال و هوای دیگری یافته بود. محمد باقر فقط شانزده سال داشت، ولی دلش میخواست در لباس یک انقلابی تمام عیار عرض اندام کند.
قالیباف بیست و دو ساله بود که خطبه عقدش را امام خمینی (ره) خواند. جنگ ادامه داشت و سپاه پاسداران را بچههایی اداره میکردند که هیچ کس هرگز فکر نمیکرد چنین نبوغی در آنها وجود داشته باشد. محمد باقر میتوانست فرمانده نباشد، میتوانست یک فروشنده ساده توی مغازه پدری باشد؛ یا یک بیزینس من موفق در یک شرکت تجاری. میتوانست یک معلم باشد یا یک مهندس راه و ساختمان. ولی او فرمانده بود، او فرمانده بیست و دو ساله لشکر 5 نصر خراسان بود و به هیچ چیزی غیر از جنگ فکر نمیکرد
او هنوز که هنوز است خاطره منبرهای تاثیر گذار و آتشین شهید هاشمینژاد، شهید کامیاب، شهید دیالمه، آیت الله خامنهای و حاج آقا قادری را در ذهن دارد. در همان سالها بود که او با همکاری چند تن از دوستان خود انجمن اسلامی دانش آموزان را تاسیس کردند؛ بعدها این انجمن هسته اولیه انجمن اسلامی دانش آموزان خراسان و سپس کشور شد. البته ناگفته نماند که شانزده سالگی او فقط به فعالیتهای انقلابی محدود نمیشود. این را هر کس نداند، قدیمیهای طبس خوب میدانند. آنها احتمالا هنوز به یاد دارند، وقتی در سال 56 زلزله شهر را لرزاند چه اتفاقاتی افتاد. آن روزها مردم طبس داغدار بودند ولی رژیم پهلوی بیشتر از اینکه به فکر ساخت خانههای ویران شده باشد، دنبال راهی برای سرکوب کردن انقلابیون بود. در این اوضاع قالیباف شانزده ساله با جمع کردن کمکهای مردم مشهد برای بازسازی طبس به این شهر رفت.
سه: سال پنجاه و هفت انقلاب پیروز شد، وقتی جوان طرقبهای فقط هفده سال داشت. همه کسانی که هم سن و سال او هستند آن روزها را به یاد میآوردند. روزهایی که چشم مردم ایران به انگشت اشاره امام بود، روزهایی که نظام جمهوری اسلامی تازه داشت پا میگرفت و محمد باقر هفده هجده ساله به تحقق آرمانهای اسلامی و انقلابیاش میاندیشید. ولی هیچ کس نمیدانست دیوانه متجاوزی به نام صدام حسین درست دو سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تصمیم بگیرد به مرزهای جنوبی و غربی ایران حمله کند. در این زمان مرد جوان تقریبا نوزده سال داشت و چیزی حدود دو سال گذشت تا به عنوان یک تخریب چی ساده به جبهه اعزام شود. چیزی نگذشت که محمد باقر تخریب چی به عنوان فرمانده تیپ امام رضا منصوب و سپس کمتر از یکسال فرمانده لشکر 5 نصر خراسان شد. آنهم در زمانی که بیست و یکی، دو سال بیشتر نداشت.
چهار: قالیباف بیست و دو ساله بود که خطبه عقدش را امام خمینی (ره) خواند. جنگ ادامه داشت و سپاه پاسداران را بچههایی اداره میکردند که هیچ کس هرگز فکر نمیکرد چنین نبوغی در آنها وجود داشته باشد. محمد باقر میتوانست فرمانده نباشد، میتوانست یک فروشنده ساده توی مغازه پدری باشد؛ یا یک بیزینس من موفق در یک شرکت تجاری. میتوانست یک معلم باشد یا یک مهندس راه و ساختمان. ولی او فرمانده بود، او فرمانده بیست و دو ساله لشکر 5 نصر خراسان بود و به هیچ چیزی غیر از جنگ فکر نمیکرد. ولی آیا بیست و دو سالگی برای تحمل یک داغ بزرگ سن کمی نیست؟ حسن، برادر محمد باقر در همین سال در عملیات کربلای چهار شهید شد. او غواص بود و خیلی خوب قاعده شنا کردن در دریاهای بزرگ را میدانست. ولی محمد باقر فقط او را از دست نداد؛ او برادران ایمانی دیگری هم داشت که جنگ بینشان فاصله انداخت. دوست و برادری مثل ولی الله چراغ چی!
رفته رفته محمد باقر قالیباف در شکل و شمایل یک مدیر تحول خواه به جامعه معرفی شد، مردی که فرقی ندارد کت و شلوار بپوشد یا یک لباس خاکی نظامی، خلبان باشد یا فرمانده قرارگاه خاتم. به هر حال ظرف مدت زمان کوتاهی تحولات بنیادین را آغاز میکند. درست مثل وقتی که به شهرداری تهران آمد و پشت میز اتاق شهردار پایتخت در خیابان بهشت نشست. چیزی نگذشت که رویه و رویکرد شهرداری عوض شد و تجربههای موفق نیروی انتظامی در روند مدیریت شهر هم به نتیجه رسید
پنج: جنگ تمام شد و شهری مثل خرمشهر به یک ویرانه خاطره انگیز تبدیل شد. مثل اجاقی خاموش که بعد از گذشتن یک کاروان بزرگ به جا میماند. مثل خانههای ویران نیشابور بعد از حمله لشکر مغول. محمد باقر از مرزهای خرمشهر بیرون آمد ولی خرمشهر در او باقی ماند. او مثل همه از جبهههای جنگ برگشت، ولی جبهه مثل رگی تپنده در او به حیات خود ادامه داد، برای همین نتوانست بیاعتنا به سراغ یک زندگی عادی برود. او مطمئن بود برای بازسازی شهر وظیفه سنگینی دارد، به همین خاطر و به دلیل وجود همین روحیه در سال 73 به سمت فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیا منصوب شد و در پروژههایی مثل راه آهن مشهد – سرخس، گازرسانی به پنج استان مرکزی و غربی، ساخت سازههای عظیم دریایی خلیج فارس و سد بزرگ کرخه شرکت کرد. ولی فرمانده سالهای نه چندان دور جبهههای جنگ خوب آموخته بود که بدون تخصص و دانش، کارها درست پیش نخواهند رفت. گویی روزگار یک وظیفه دیگر پیش روی او گذاشته باشد. گویی جنگ با آن دستهای بلند خاکی فتح یک خاکریز دیگر را به او پیشنهاد داده باشد برای همین تصمیم گرفت به دانشگاه برود و در رشته جغرافیای سیاسی تحصیل کند. تا اینکه در سال 76 از سوی رهبر فرزانه انقلاب، فرماندهی نیروی هوایی سپاه پاسداران به عهده او گذاشته شد. آیا فصل تازهای در زندگی محمد باقر شروع شده بود؟ او که همیشه روی کسب تخصص برای انجام هر کاری تاکید داشت، نمیتوانست بدون یادگیری پرواز بر نیروی هوایی فرماندهی کند، برای همین خلبانی را آموخت و در کنار آن توانست گواهینامه بین المللی پرواز را به دست بیاورد. این یک مسیر تازه بود؛ مسیری تازه برای فتح یک قله دیگر در نقشه جغرافیای اصالت وظیفه در یک نظام انقلابی.
شش: این روند ادامه داشت تا اینکه در سال 79 مقام معظم رهبری او را به سمت فرماندهی نیروی انتظامی منصوب کرد. حالا به شکل مستقیم با مردم سر و کار داشت، با مردمی که چندان از عملکرد پلیس آن سالها دل خوشی نداشتند. بنابراین ورود او به این عرصه مصادف شد با تغییرات زیربنایی نیروی پلیس. او یک پلیس ایرانی میخواست، نیرویی خوش خلق، قابل اعتماد، مودب، سریع، پیگیر و قاطع. روند اصلاحات شروع شد و هسته مرکزی تولد پلیس 110 بنا گذاشته شد. حالا همه پلیس را با این عدد میشناسند، عددی که یادگار دوره مدیریت محمد باقر قالیباف در نیروی انتظامی است. رفته رفته محمد باقر قالیباف در شکل و شمایل یک مدیر تحول خواه به جامعه معرفی شد، مردی که فرقی ندارد کت و شلوار بپوشد یا یک لباس خاکی نظامی، خلبان باشد یا فرمانده قرارگاه خاتم. به هر حال ظرف مدت زمان کوتاهی تحولات بنیادین را آغاز میکند. درست مثل وقتی که به شهرداری تهران آمد و پشت میز اتاق شهردار پایتخت در خیابان بهشت نشست. چیزی نگذشت که رویه و رویکرد شهرداری عوض شد و تجربههای موفق نیروی انتظامی در روند مدیریت شهر هم به نتیجه رسید. طوری که میشود گفت مسیر حرکت شهرداری تهران ظرف این 8 سال، نسبت به سابق تفاوت ماهوی کرده است. این چیزی نیست که قابل انکار باشد، کافی است یک نفر بردارد و توی کوچه، خیابانهای تهران کمی قدم بزند.
بخش سیاست تبیان