تبیان، دستیار زندگی
سوار تاکسی که شدم ، فقط یک مسافر نشسته بود . یک مسافر آن هم روی صندلی جلو کنار دست شوفر . من هم نشستم عقب . راننده ، جوان تر و تمیز و متشخصی بود . موسیقی که گوش می کرد ، نشان می داد آدم با سوادی است .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پینوکیو دروغ بگو!


سوار تاکسی که شدم ، فقط یک مسافر نشسته بود . یک مسافر آن هم روی صندلی جلو کنار دست شوفر . من هم نشستم عقب . راننده ، جوان تر و تمیز و متشخصی بود . موسیقی  که گوش می کرد ، نشان می داد آدم با سوادی است . حداقل من این طوری فکر می کنم . فکر می کنم هر کسی موسیقی بی کلام و کلاسیک گوش کند و مودب حرف بزند و هیجان زیاد نداشته باشد ، آدم با سوادی است.

پینوکیو دروغ بگو!

برعکس راننده ، مسافر صندلی جلو از این آدم های هیجان زده ی شلوغ کن بود.از این آدم ها که در هر موردی حرف می زنند و اظهار نظر می کنند و همه ی اظهار نظرهایشان اول شخص مفرد است. من این را خوانده ام . من این را نوشته ام . من آن جا بوده ام . من شرکت دارم . من مشاور فلان شخصم . من دوستان زیادی دارم که هر کدام در رشته ی خود بهترین اند و با این حال نظر من برایشان مهم است و ... آخرش هم وقتی حرف شلوغی تهران و ترافیک و پناه بردن به طبیعت شد ، گفت که مجله ی طبیعت و گردشگری داشته و شکار چی و ماهیگیر ماهری است. ظاهرا عاقله مردی چهل و چند ساله بود ، اما خیلی هم عاقل به نظر نمی رسید .

حرصم را در آورده بود. از میان حرف هایش معلوم بود که دروغ می گوید و از این خالی بندهای عقده ای است . جوان راننده گفت که هر هفته با رفقایش می روند کوه.  گفت که هفته هایی که قرار درکه دارند درکه تا خود پلنگ چال می روند و تصمیم دارند از هفته ی بعد تمرین صخره نوردی کنند که شاید در آینده فاتح قله های معروف باشند.

مسافر صندلی جلو با همان حالت تکبر و تحقیرش گفت : تا پلنگ چال ؟ هنوز آب ذغال چال نرفته اید؟

جوان لبخندی زد و مودب گفت که نه. از توی آینه هم نگاهی به من کرد. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . گفتم آقا؟ شما مجله ی طبیعت و گردشگری دارید؟ جواب داد که قبلا . چند سال پیش . چون حامی مالی نداشته ایم ، تعطیلش کردیم .

گفتم عزیز من آب ذغال چال قبل از پلنگ چال است. از این گذشته حرفه ای ها نمی گویند آب ذغال چال. این اسم را توی کتاب ها می نویسند. حرفه ای ها که اتفاقا حرفه ای هم نیستند می گویند اذغل چال .

راننده ی جوان از آینه دوباره اشاره زد که کاری به کارش نداشته باشم . طوری چشمانش را تنگ کرد، که یعنی گناه دارد. از این بیشتر اسباب ضایع شدنش را فراهم نکنم . اما حالا که می دیدم طرف کم آورده است می خواستم ضربه ی آخر را محکم تر بزنم .

برافروخته شد و گفت که اصلا مگر تو چه کاره ای که به من ایراد می گیری ؟ نمی دانم چه شد که من هم شروع به خالی بندی کردم.

گفتم عزیز من آب ذغال چال قبل از پلنگ چال است . از این گذشته حرفه ای ها نمی گویند آب ذغال چال . این اسم را توی کتاب ها می نویسند . حرفه ای ها که اتفاقا حرفه ای هم نیستند می گویند اذغل چال

با طمانینه گفتم که من کوهنوردم . عضو تیم هیمالیانوردی کشورم. ولی افتخارم به صعود علم کوه از جبهه ی شمالی آن هم در زمستان است .

این را که گفتم مسافر صندلی جلو ساکت شد. به دقیقه نرسید که پیاده شد و رفت .

من ماندم و راننده ی جوان با سواد. گفت که او و رفقایش دنبال یک مربی کوهنوردی بوده اند و اگر من بپذیرم ، حاضرند دستمزدی خوبی بپردازند.گفتم که نمی توانم . هفته ی آینده می روم نپال.با یگ گروه اتریشی قرار است بروم اورست. هر چند که دیگر فتح اورست برایم لطفی ندارد.

گفت که حداقل شماره تان را بدهید. یک شماره ی الکی دادم. دعا دعا می کردم که همان موقع زنگ نزند آبرویم برود.قبل از این که به مقصد برسم گفتم که پیاده می شوم . فهمید که من هم دست کمی از مسافر قبلی ندارم . از این جا که زودتر از جایی که پیشتر گفته بودم پیاده می شدم .

هفته ی بعد توی کوه دیدمش. سلام و احوال پرسی کردیم. با تجهیزات کامل آمده بودند. من نفس نفس می زدم و او قبراق و سرحال می رفت که صخره نوردی یاد بگیرد. شاید هم یک روز علم کوه را از جبهه ی شمالی فتح کند. از جبهه ی شمالی توی چله ی زمستان.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان