امروز باب حاجت خلقم به کاظمین
من کیستم ولی خداوند اکبرم آیینه تمام نمای پیمبرم آرام جان فاطمه و نجل حیدرم بابالحوائج همه موسی بن جعفرم مولای کائنات و امام سما و ارض بر جن و انس هادی و مولا و رهبرم امروز باب حاجت خلقم به کاظمین فردا پناه خلق به صحرای محشرم هر سال و ماه و هفته و هر روز و شب رسد هر دم به جن و انس و ملک فیض دیگرم دریای نور شش دُرِ ناب محمّدی بر شش سپهر نور فروزنده اخترم قرآن روی دست ششم حجت خدا بر روی سینه هم چو رضا هست کوثرم هنگام کظم غیظ به خُلق محمدی ریزد فرو به خنده ز لب دُر و گوهرم من نخل باغ وحیم و سنگم اگر زنند ریزد هماره میوه توحید از برم گنجینه علوم خدا سینه من است تا حشر بر کتاب خداوند داورم تنها خداست مادح ما خاندان و بس من از ثنای خلق دو عالم فراترم من مشعل هدایتم و با فروغ خود در تیرگی به قلب شما نور گسترم تنها نه باب حاجت خلقم در این جهان در روز حشر هم به شما یار و یاورم من پیشتاز و رهبر آزاد مردی ام زنجیر گشته اسلحه و حبس سنگرم در مکتب منور و مشعل فروز وحی در پیکر ولایت روح مطهرم در حلقههای سلسله بین سیاه چال نام خدا به لب شده ذکر مکرّرم سجاده: خاک و آبِ وضو: اشکِ نیمه شب این سجده های دائم و این دیده ترم مانند یک جنین که در آغوش مادر است شب تا به صبح بر سر زانو بوَد سرم پایم میان سلسله چشمم بوَد به در گویی نشسته است رضا در برابرم با هر نفس که میکشم انگار میکنم باشد درون حبس نفسهای آخرم وقتی که تازیانه زند خصم بر تنم گریم به یاد پیکر مجروح مادرم زندان من چراغ ندارد خدا گواست چون شمع آب گشته در این حبس پیکرم ممکن نبود و نیست در این تیرگی دمی بر زخمهای سلسله خویش بنگرم با تازیانه خصم مرا میزد و نگفت چیزی به جا نمانده ز اندام لاغرم آزادی ام چه فایده دارد از این قفس وقتی شکسته بال من و ریخته پرم سوز درون «میثم» خونین جگر شود هـر دم که بـاد میدهد از سینه آذرم بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
غلامرضا سازگار