گریه سربازان عراقی برای خرمشهر
ما از سمت جاده اهواز ـ خرمشهر هجوم آورده و داخل خرمشهر شدیم. در طول مسیری هیچ نشانی از نیروهای ایران نبود.
دو مینیبوس کنار جاده چپ کرده بودند، تعدادی از مسافرهای آن کشته شده بودند. واحد ما از جاده عبور کرد و داخل خرمشهر شدیم. فکر میکردیم که صدای انفجار توپخانه و تانکی که به گوشمان میرسد از طرف نیروهای شما {ایرانی ها} است اما وقتی وارد خرمشهر شدیم هیچ خبری نبود بلکه این انفجارها از واحدهای زرهی خودمان بود.
وارد خیابانهای خرمشهر شدیم، دستور پیاده شدن و استقرار به ما نداده بودند، با همه این احوال بسیاری از افراد پیاده شدند و به داخل خانهها و مغازهها هجوم بردند و با لگد و قنداق تفنگ و با شکستن قفلها داخل خانهها و مغازهها شده و اموال آنها را به تاراج بردند.
بسیاری از لباسهای زنانه و مردانه مغازهها را در خیابانها پراکنده کردند و حال خوش و سرور زیادی داشتند. هنوز صدای شلیک گلولههای توپ و خمپاره متوقف نشده بود.
عدهای از نیروهای خودمان که در شهر و در خانهها بودند بر اثر همین انفجارها کشته شدند و عدهای هم زیر آوارها ماندند که هیچ کس نتوانست آنها را پیدا کند.
باید بگویم که عدهای از سربازان ما از این منظره تاراج و ویرانی شهر متاثر شده بودند، حتی چند نفر هم گریه میکردند و وقتی افراد لباسهای بچگانه و اسباببازی کودکان را میآوردند این تاثر بیشتر میشد.
خانههایی را دیدیم که لباسهای شسته شدهای را روی پشت بامها، از بند آویخته بودند تا خشک بشود و این نشان میداد، مردم با دست خالی شهر را ترک کردهاند. وارد خانهای شدم و دیدم که یک گوسفند در گوشه حیاط بسته شده که نه آب داشت و نه علوفه، آن گوسفند را باز کردم و او به طرف در دوید و بیرون رفت.
حرکت کردیم و به نزدیک مسجد جامع خرمشهر رسیدیم. در آنجا بود که با مقاومت شدیدی از طرف نیروهای شما مواجه شدیم. با اینکه مقاومت منظم نبود ولی بسیار کوبنده و قهرمانانه بود. آنها چند نفر شخصی بودند که ضربات کوبندهای به ما زدند و بعد هم رفتند.
بیشتر از آن نتوانستند مقاومت کنند، چرا که تعداد ما به چند لشکر میرسید، به طرف رودخانه آمدیم و در کنار نهر مستقر شدیم.
در آنجا افراد اسیر را دیدم که دسته دسته آنها را با کامیونها و با پای پیاده به طرف شلمچه میبردند. این افراد همگی شخصی بودند و حتی زن و بچه هم در میانشان دیده میشد.
بعد از سه روز واحد ما از رودخانه عبور کرد و به آن طرف آب رفتیم. آنجا هیچ خبری از نیروهای شما نبود. ما بدون سنگر و بیآنکه یک گلوله به طرف ما شلیک شود، آسوده میخوردیم و میخوابیدیم.
افراد صحبت میکردند و میگفتند: ما تاکنون چنین جنگی ندیده بودیم. تصور ما از جنگ چیز دیگری بود اما مثل اینکه ایرانیها اصلاً نیرو ندارند که در مقابل ما جنگ کنند و این جنگ یک طرفه است. واقعا هم همین طور بود، زیرا ما خودمان را برای یک مصاف بزرگ با نیروهای شما آماده کرده بودیم، وقتی که با این اوضاع و احوال رو به رو شدیم جای تعجب داشت.
بعد از سه روز واحد دربهمنشیر مستقر شد، تازه فهمیدیم که جنگ اصلی اینجاست و ایرانی ها در تمام روز و شب واحدهای ما را گلوله باران کرده و شجاعانه دفاع کردند و برای از بین بردن ما واقعا جدیت میکردند و خیلی هم شجاع بودند. آنها هر شب به ما کمین میزدند و تلفات وارد میکردند. حتی چند نفر آنها را دیدم که با موتورسیکلت میآیند و میروند. توپخانه و تانک هم در این موضع بود که واقعا ما را بیچاره کرده بود. تازه فهمیدیم که گلوله توپ و خمپاره وقتی به طرف آدم شلیک میشود چه ترسی دارد. بیچاره مردم خرمشهر که انفجار آن همه گلوله سنگین را از طرف ما تحمل کردند.
در خرمشهر آسوده و راحت بودیم اما در این جبهه لحظهای آرام نداشتیم. تعداد ما در این موضع تقریبا به استعداد یک لشکر بود، افراد شما خیلی کم بودند، شاید به یک تیپ هم نمیرسیدند.
یک شب نیروهای شما حملهای روی موضع ما داشتند که تا صبح طول کشید. وقتی هوا روشن شد عقب نشستند و فرمانده دستور داد که برویم کنار کارخانه شیر پاستوریزه و جنازه چند نفر از افراد خودمان را بیاوریم.
به اتفاق چند نفر از سربازها به طرف کارخانه رفتیم. چند جنازه آنجا بود که آوردیم. جنازه یکی از سربازهای شما هم آنجا افتاده بود که جراحتهایش را پانسمان کرده بودند.
همه آن جنازهها را به واحد خودمان آوردیم. ما قرار گذاشته بودیم که بگوییم این ایرانی زخمی بود و ما او را برای مداوا آوردهایم.
وقتی که به واحد رسیدیم فرمانده تیپ ما را دید و بعد از این که متوجه شهید شما شد، به ما اهانت کرد و گفت:«این ایرانی آتش پرست را از موضع ما بیرون ببرید!»
به اتفاق یکی از سربازها به نام «سیدهاشم» شهید را به کناری آوردیم تا هر طور است او را دفن کنیم. بعد از پیدا کردن یک محل مناسب و کندن یک گور، آماده شدیم که جنازه را داخل آن بگذاریم.
این سرباز با اینکه لاغر و نحیف بود اما زخمهای زیادی داشت. یک طرف صورت او را با سرنیزه بریده بودند اما آنقدر چهرهاش زیبا و نورانی بود که من دلم نیامد او را همین طور دفن کنم و خاک روی صورت زیبای او بریزم.
به همین خاطر یک نایلون بزرگ آوردیم و شهید را داخل آن پیچیده و دفن کردیم. بعد از پرکردن قبر روی یک سنگ با گچ نوشتم که این شهید ایرانی و در تاریخ فلان به شهادت رسیده است.
بعد از چند روز نیروهای شما حملهای کردند و مجبور به عقبنشینی شدیم، به سید هاشم پیشنهاد کردم در همین جا بمانیم تا نیروهای ایرانی سربرسند، اما در سمت راست ما یک واحد کماندویی متوجه ما بود و نمیتوانستیم خودمان را اسیر کنیم. بنابراین با یک نفربر به عقب برگشتیم.
ما آن جنازه را به طور کامل دفن کردیم و فکر میکنم که نیروهای شما آن را پیدا کرده باشند چون جای خیلی مشخص و خوبی دفن شده بود.
تا شروع عملیات حصر آبادان در منطقه ماندیم و روزی که محاصره آبادان شکسته شد، ساعت ده صبح در حالی که از سه طرف محاصره شده بودیم به اسارت نیروهای ایرانی در آمدیم.
من و یکی از دوستانم به نام «حسین» جلوی چشم نیروهای خودمان به طرف شما آمدیم و اتفاقا حالا هم با هم هستیم.
میخواهم نکته کوچک و پراهمیتی را برای شما نقل کنم تا بدانید که جنگیدن با نیروهای اسلامی و غارت اموال ملت مسلمان چه عواقبی دارد: یک روز به مرخصی رفته بودم، یکی از دوستان پدرم به من نصیحت کرد که از اموال ایرانیها چیزی بر ندارم.
او گفت: «پسرم یک گردنبند طلا از خرمشهر آورد و به عروسم هدیه کرد. چند روز بعد عروسم دیوانه شد و الان ما از بدی حال او روز خوش نداریم و در ادامه پرسید: این نیروهای ایرانی چه وقت به عراق خواهند رسید؟ من به او نوید دادم که انشاءالله به زودی لشکریان اسلام خواهند آمد.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: خبرگزاری فارس به نقل از کتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی