تبیان، دستیار زندگی
آرش و صنم، زوج جوانی هستند که به آمریکا مهاجرت می‌کنند و رمانِ «سرزمین نوچ» روایت‌گرِ زندگی، اتفاقات و فراز و نشیب‌های زندگی آنها در این کشور است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرزمین نوچ

گفت و گو با کیوان ارزاقی نویسنده‌ی رمان «سرزمین نوچ»


آرش و صنم، زوج جوانی هستند که به آمریکا مهاجرت می‌کنند و رمانِ «سرزمین نوچ» روایت‌گرِ زندگی، اتفاقات و فراز و نشیب‌های زندگی آنها در این کشور است.

سرزمین نوچ

خلاصه دستان:

آرش و صنم، زوج جوانی هستند که به آمریکا مهاجرت می‌کنند و رمانِ «سرزمین نوچ» روایت‌گرِ زندگی، اتفاقات و فراز و نشیب‌های زندگی آنها در این کشور است. رمان، از صحنه‌ی عزیمت آرش و صنم در فرودگاه آغاز می‌شود. در همین صحنه‌های ابتدایی، فضا اینگونه برای شما بازسازی می‌شود که صنم اشتیاقی به‌مراتب بیشتر از آرش برای مهاجرت نشان می‌دهد. آرش البته بدبین نیست اما به‌سختی توانسته است دوستان و آشنایان و بستگان را رها کند و پا به ینگه‌دنیا بگذارد. در این میان صنم در مکالمه به زبان انگلیسی مسلط‌تر است و شاید همین امر هم مزید بر علت می‌شود تا آرش نسبت به او گوشه‌گیرتر رفتار کند. به محض ورود به آمریکا آرش و صنم به جمع دوستان‌ و بستگان‌شان (عماد و هومان و بهادر و...) می‌پیوندد؛ کسانی که هر کدام سالیانی در این کشور زندگی کرده‌اند و به قولی با چم و خم راه آشنا هستند. اما زندگی برای آرش و کنار آمدن با موانع و مشکلات مهاجرت هر لحظه سخت‌تر می‌شود و....

***

اگر بخواهم درباره‌ی رمانت صحبت کنم می‌گویم یک رمان خوش‌خوان خواندم؛ قصه‌ای داشتی که دوست داشتم آن را دنبال کنم. ضمن اینکه مضمون اصلی هم برایم تازگی داشت. یک ایرانی به آمریکا می‌رود و در آنجا با مشکلاتی مواجه می‌شود که من از دهان خیلی‌ها شنیده‌ام ولی به شکل رمان کمتر دیده‌ام. رمان تو با رمان‌های مهاجرت هم تفاوت دارد. در اکثر رمان‌های مهاجرت، اجباری در کار بوده اما شخصیت اصلی تو اجباری نداشته. همسر «آرش» (قهرمان داستان) آرمان‌شهری از آمریکا ساخته، با هم قدم به این آرمان‌شهر می‌گذارند و تو کم کم شروع می‌کنی به ویران کردنِ این رۆیا. آن هم به این شکل که مملوس می‌نویسی و تصاویر را با دقت و جزئیات به من نشان می‌دهی. بیا از خراب کردنِ این شهر رۆیایی شروع کنیم. چرا در اولین گام از داستان‌نویسی (اولین رمانت) چنین مضمونی را انتخاب کردی؟

**خب راستش من خیلی با اصطلاح «خراب کردن شهر رویایی» که به کار بردی موافق نیستم. همه‌ی هدفم این بود تا گوشه‌ا‌ی از واقعیتِ زندگی خارج از ایران را نشان دهم. بخشی از دغدغه‌های یک انسان مهاجر که تا در آن موقعیت قرار نگیرد، قادر به تصور آن نیست. به ‌نظرم خیلی از ما با توجه به تمام اطلاعاتی که از زندگی خارج از ایران داریم، وقتی در موقعیت واقعی زندگی (خارج از ایران) قرار می‌گیریم، حقیقت زندگی و لایه‌های پنهانی که در عکس‌ها و فیلم‌ها ندیده بودیم، آن روی خودش را نشان می‌دهد. در سال‌های اولیه، یک مهاجر باید سختی‌های زیادی را تحمل کند که این حقیقتِ زندگی در بسیاری از مواقع به شکل خشن و مثل یک سیلی محکم به گوش آدم مهاجر می‌خورد، اما من سعی کردم تا با نشان دادن بخشی از واقعیت، دردِ این سیلی را کمتر کنم. ما معمولاً فقط بخش‌های کوچکی از زندگی آن‌ورِ مرز را به‌صورت عکس یا نهایتاً فیلمِ یکی دو ساعته دیده‌ایم و این همان چیزی است که باعث می‌شود نتوانیم شناخت دقیقی از نوع زندگی خارج از ایران داشته باشیم. من سعی کردم تا این تکه عکس و فیلم‌ها را کنار هم قرار بدهم تا مثلاً شما بتوانی تمام بیست‌و‌چهار ساعت زندگی یک انسان مهاجر را ببینی؛ خواب، خوراک، کار، رانندگی، ورزش، مهمانی و.... سعی کردم تا با نوشتن این رمان آدم‌ها را توی موقعیت واقعی زندگی غربی بگذارم تا آن‌وقت خودشان تصمیم بگیرند که بروند یا نه و اگر می‌خواهند بروند با «شناخت» و «هدف بزرگ» بروند. مهاجرت، کارِ بسیار ارزشمند و البته فوق‌العاده سختی است، بنابراین باید با شناخت و هدف، پا در این مسیر گذاشت. هدفم این بود تا به بخشی از زندگی و دغدغه‌هایی که شاید در داستان و فیلم‌های ما کمتر به آن پرداخته شده، اشاره کنم. خواستم چهره‌ی واقعی زندگی خارج از ایران را نشان دهم. قصدم خراب کردن هیچ شهری نبود و نیست که اتفاقاً اگر چیزی نوشتم برای این بود تا بتوانم در سازندگی، نقش داشته باشم. به‌خاطر اینکه دوستانِ عزیز، با نگرش درست و نزدیک به واقعیت، دست به مهاجرت بزنند وگرنه به‌قول تو، آمریکا «آرمان‌شهر» نیست. مدینه‌ی فاضله نیست که به هر قیمتی و بدون هیچ هدفی، همه‌ی زندگی را بچپانیم توی چمدان و برویم.

واقعیت این است زندگی خارج از ایران هم مشکلات بسیاری دارد؛ استرس، ترس، بی‌امنیتی، بی‌هویتی، شهروند درجه چندم بودن، افسردگی، عدم تعلق، عدم مالکیت و... مشکلات بسیاری است که بعد از مهاجرت به وجود می‌آید

من هم اصراری روی اصطلاحی که به کار بردم ندارم، منتها اگر به پاسخِ خودت دقت کنی دقیقا در حال تأیید محتوای اصطلاح من هستی؛ استرس، ترس، ناامنی، بحران‌های هویتی، افسردگی و.... وقتی «آرش» پا روی پلکان هواپیمان می‌گذارد و سفرش را آغاز می‌کند، آیا چنین چیزهایی در ذهنش از آمریکا دارد؟! خیر. اصلاً او رفته است تا زندگی‌اش با صنم را به کمال برساند. بعد می‌بینیم سفرِ بیرونی این آدم به یک سفرِ درونی هم می‌انجامد و حتا در نهایت به شکل کاملا آشکارا در قالب یک بیماری از دلِ داستان بیرون می‌زند و در «آرش» تجسم پیدا می‌کند؛ اگر اشتباه نکنم بیماری‌ای‌ست که در رمان همه به آن می‌گویند «homeseek». حالا می‌دانی نظر من راجع به این بیماری چیست؟ به نظرم «آرش» در این سفرِ دوسویه گم می‌شود؛ یعنی شخصیتِ اصلی داستانِ تو نمی‌تواند گذشته‌اش را با حالی که در آن قرار گرفته پیوند بزند. به هر حال «هویتِ» هر آدمی از طریق پیوند یافتنِ «گذشته»ی او با «اکنون»ی که در آن زندگی می‌کند، تعریف می‌شود. یعنی به نظرم انسان‌ها دائما برای تأییدِ «هستی» خودشان به «گذشته» رجوع می‌کنند (در ذهن‌شان می‌گویند من فلانی بوده‌ام و فلان کارها را کرده‌ام). بعد «اکنونِ» خودشان را با این «گذشته» پیوند می‌زنند و از این طریق به «هستی‌«شان معنا می‌دهند؛ یا به تعبیری از این طریق سعی می‌کنند برای خودشان «هویت»ی دست و پا کنند. (به فلاش‌بک‌های رمان هم که دقت کنیم می‌بینیم این ایده در حال تأیید است). حالا «آرش» در این سفرِ دوسویه، ناخودآگاه حلقه‌ی ارتباطی بین «گذشته» و «اکنون»ش را گُم می‌کند و به نظرم دچار بحران «هویت» می‌شود. او دیگر نمی‌تواند «گذشته»اش را به «حال» مرتبط کند، ارتباط این تکه‌های دوپاره را نمی‌فهمد و نهایتاً بیمار می‌شود. یکی از این مۆلفه‌هایی که در ذهن «آرش» به «گذشته» تعلق دارد، «صنم» است. او نمی‌تواند «صنمِ» قبل از سفر را با «صنمِ» پس از سفر مرتبط کند. او نمی‌تواند خودِ قبل از سفرش را با خودِ اکنون، مرتبط کند و همه‌ی این‌هاست که به نوعی بحران هویت می‌انجامد. برای همین است که یک جایی اگر اشتباه نکنم «بهادر» می‌گوید: «یهو به خودت می‌آی و می‌گی من اینجا چی کار می‌کنم؟!» این نوعی حسِ گم‌شدگی‌ست؛ گُم‌شدگی در زمان؛ سردرگمی کسی که نمی‌تواند بین «گذشته» و «اکنون»ش ارتباطی معنادار پیدا کند. به نظرم پرسشِ درونی (یه به قول تو یکی از مشکلات مهاجرت) و به تعبیری دیگر، یکی از مشکلات «روانی» مهاجرت این است که مردم به خارج از کشور سفر می‌کنند تا خودشان را پیدا کنند (زندگی‌شان را معنادارتر کنند) اما در واقع خودشان را گُم می‌کنند؛ بعضی‌ها برای یافتنِ خودشان و رسیدن به آرامشِ قبلی برمی‌گردند (یا دست‌کم دوست دارند برگردند)، بعضی‌ها هم می‌مانند و با این رنج می‌سوزند و می‌سازند و عده‌ی قلیلی هم از این سردرگمی لذت می‌برند. درباره‌ی این سه گروه بگو؛ من نماینده‌ی این آدم‌ها را در رمان تو به‌ترتیب «آرش»، بعضی از دوستانِ «آرش» مثل «بهادر» و «عماد» و «هومان» و در نهایت «صنم» می‌دانم. «صنم» یقینا جزوِ گروهِ سوم است.

**من معتقدم آدم‌های مهاجر، آدم‌های بزرگی هستند؛ آدم‌هایی که برای رسیدن به رفاه و زندگی بهتر، شهامتِ کَندن و کوچ کردن از کشورشان را دارند. آدم‌هایی که می‌روند و خودشان را به چالش می‌کشند تا نوع جدیدی از زندگی را تجربه کنند. بنابراین موضعِ من در برابر مهاجرت، مشخص است و اصلاً دید منفی نسبت به این موضوع ندارم. ولی اگر اجازه بدهی در تأیید حرف‌هایت بگویم که از یک جایی به بعد، آدمِ مهاجر شروع می‌کند به سوال کردن از خودش. در طول روز، هزار و یک «چرا» از خودش می‌پرسد: «چرا من اینجام؟ چرا باید این‌کار رو انجام بدم؟ چرا اومدم؟ چرا برنمی‌گردم؟ چرا باید انگلیسی یاد بگیرم؟ چرا...؟ چرا...؟» وقتی جذابیت‌های زندگی مدرن، عادی می‌شود، این سوال‌ها و این چراها شروع می‌شود و اگر نتوانی جواب قابل‌ قبولی برایش پیدا کنی یا از قبل پاسخِ این سوالات را داشته باشی، وارد مرحله‌ی سختی می‌شوی. اینجا شاید شروعی باشد برای همان به‌هم‌ریختگیِ روحی و روانی که آرش دچارش شد و خیلی از مهاجران نیز تجربه‌های شبیه به آن دارند. و به‌خاطر همین است که تأکید دارم آدم برای رفتن باید حتماً 1) شناخت و 2) هدف داشته باشد. به هر حال وقتی وارد کشور جدیدی می‌شوی باید در خیلی از مواردِ حسی، منطقی، تفکری و امثالهم، خودت را تغییر بدهی. تغییر فقط محدود به تغییر زبانی نیست. اینکه تو انگلیسی حرف بزنی، مشکل حل نمی‌شود. شاید باید به مرحله‌ای برسی که بتوانی نگاه انگلیسی داشته بشی و انگلیسی فکر کنی؛ با منطق و فرهنگ اجتماعی آن کشور راه بروی، حرف بزنی، محاسبه کنی و وقتی قابلیتِ پذیرشِ این همه تغییر را نداشته باشی، شکست اتفاق می‌افتد؛ شکست روحی، روانی و عاطفی. به ‌نظرم تقسیم‌بندی درستی کردی ولی شاید باید به این سه دسته، گروه چهارمی را هم اضافه کرد؛ گروهی که در موقعیت و کشور جدید می‌مانند و می‌توانند خودشان را با شرایط وفق بدهند و اتفاقاً آدم‌هایی خوشحال و راضی هم هستند. شاید بتوان حتی «هومانِ» داستان را هم به این گروه منتقل کرد. او آمریکا و زندگی در آن‌جا را دوست دارد، آدم موفقی است و به برگشتن هم فکر نمی‌کند. همه‌ی آن‌هایی که رفته‌اند ناراضی نیستند. بدون ‌شک صنم و آرش، هر دو می‌دانستند که در مقابل رسیدن به آمریکا باید بهایی پرداخت کنند که این بها همان دوری از ایران و خانواده و تغییر و... است ولی با توجه به شخصیت، معیار و سبدی که هر کسی برای زندگیِ خودش تعریف کرده و داشته‌هایش را در آن قرار داده، یکی برمی‌گردد و دومی می‌ماند. به‌نظرم «صنم» سردرگم نیست؛ اتفاقاً تکلیف خودش را هم خوب می‌داند. بنابراین تصمیم می‌گیرد در آمریکا بماند و حتماً از ماندنش هم خوشحال است. ولی شاید هیچ‌وقت آن دردِ غربت و دلتنگی برای ایران از بین نرود. با گذشتِ زمان، درد کمتر می‌شود ولی احتمالاً برای همیشه خواهد بود. محال است فراموش شود.

حق با توست؛ یک گروه دیگر هم باید اضافه کرد و «صنم» جزو آن گروه است. حالا از این قضیه که بگذریم اگر خاطرت باشد، «سرزمین نوچ» در وضعیت نامساعد بازار نشر و قیمت کاغذ، منتشر شد و در آن اوضاع مخاطب خوبی داشت. چاپ اول تمام شد و تازگی هم به چاپ دوم رسیده. واقعا فکر می‌کردی کتابت با چنین استقبالی روبه‌رو شود؟ چرا مردم آن را خریدند و چرا اغلب از آن تعریف می‌کنند و دوستش دارند؟

**به چند دلیل مطمئن بودم که مخاطب با کتاب ارتباط برقرار می‌کند. امروز «مهاجرت» فقط مربوط به کشورهای جهان سوم و در حال پیشرفت نیست. خیلی از آدم‌های تحصیل‌کرده‌ی ساکن کشورهای مدرن و پیشرفته مثل کانادا، استرالیا و... برای شرایط بهتر کاری، از کشورِ شیک و مدرنِ خودشان به کشورهای دیگر کوچ می‌کنند، بنابراین انسان‌های امروزی خودشان را آماده‌ی مهاجرت کرده‌اند. خیلی از دوستان و آشنایان و بستگانِ دور و نزدیک ما برای زندگی بهتر و مساعدتر، رسیدن به استانداردهای بالاتر، درس، ارتقاء در تحصیلات، آینده‌ی فرزندان و... دست به مهاجرت می‌زنند بنابراین در شرایط فعلی، مهاجرت دغدغه‌ی بخش بزرگی از خانواده‌های ایرانی است. ما در این زمینه کتاب‌های زیادی نداریم و «سرزمین نوچ» یکی از معدود کتاب‌هایی است که اختصاص به دغدغه‌های آدم‌های مهاجر دارد.

یکی از دلایل مهمِ دیده شدن کتاب این است که فکر می‌کنم من آدم‌های داستان را به‌خوبی می‌شناسم. من با این آدم‌ها زندگی کرده‌ام. به‌واسطه‌ی مهاجرت و زندگی‌ام با این آدم‌ها، فکر می‌کنم به‌خوبی می‌شناسم‌شان. این آدم‌ها همان دوستان من و تو هستند که رفته‌اند یا بار و بندیل جمع کرده‌اند و در حال رفتن هستند. تعدادی از آن‌ها از اینکه در یک کشور جهان اولی زندگی می‌کنند خوشحال‌اند و تعدادی از آن‌ها ناراضی. چند نفر از این تعداد، بعد از تجربه‌ی زندگی در آنجا تصمیم گرفته‌اند دوباره به ایران برگردند و خیلی‌ها هم هر روز غُر می‌زنند و ناراضی‌اند ولی شهامت و شجاعتِ برگشتن ندارند و برگشتن‌شان را منوط کرده‌اند به هزار و یک اما و اگر و شاید. و همه‌ی این آدم‌ها در داستان من وجود دارند. این‌ها آدم‌های عجیب و غریبی نیستند، ماورایی نیستند، فرازمینی نیستند بلکه همین آدم‌هایی هستند که ما هر روز در کوچه و خیابان و مترو می‌بینیم‌شان. من برای نوشتن کتاب مجبور بودم با خیلی از ایرانی‌های مقیم آمریکا صحبت کنم. با آن‌ها رفت‌و‌آمد کردم. دور سفره و پای صحبت‌شان نشستم. با کسانی که سال‌هاست خارج از ایران زندگی می‌کنند. می‌خواستم ببینم دغدغه‌ی انسانی که بیش از بیست سال مهاجرت کرده، چیست؟ چه رنگ و بویی دارد؟ آیا هنوز هم تهران و ایران برایش معنای خاصی دارد یا توانسته فراموش کند؟ و جالب اینکه دیدم خیلی از آ‌ن‌ها هنوز نتوانسته‌اند گذشته را فراموش کنند و نوستالژی،‌ بخش مهمی از زندگی‌شان است. برای بعضی از آن‌ها، حتی بعد از گذشت سال‌های طولانی که از مهاجرت‌شان گذشته و پُست و مقام خوبی دارند و ثروتی هم به هم زدند ولی دغدغه‌ها هنوز هم وجود دارد و گویا حل نشده است و این همان موضوعی است که می‌گویند، انسان مهاجر انسان بدون سرزمین است؛ انسان دو فازی؛ انسانِ دو هوایی. فکر می‌کنم یکی دیگر از عوامل موفقیت کتاب به این برمی‌گردد که من نخواستم هیچ قضاوتی در مورد مهاجرت یا زندگی در ایران یا آمریکا داشته باشم. صرفاً روایتی را بدون آنکه بخواهم در عمل و عکس‌العمل شخصیت‌های داستان و آرش و صنم و عماد و دیگران ارزش‌گذاری کنم، تعریف کرده‌ام و نتیجه‌گیری را به عهده‌ی مخاطب گذاشته‌ام. فکر می‌کنم مجموع این عوامل باعث شد تا مخاطبِ داخل و حتی خارج از ایران با «سرزمین نوچ» ارتباط برقرار کند.

خودت چه زمانی یک رمان را می‌پسندی؟ یعنی یک رمان باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد تا از آن خوشت بیاید؟

**به هر حال هر داستان باید مواد و مصالح مناسبی داشته باشد. شخصیت‌پردازی مناسب، دیالوگ‌های مناسب و متناسب با شخصیت‌ها و فضای داستان، کشمکش و... باعث جذابیت هر داستانی می‌شود. به‌واسطه‌ی داستان‌نویسی گاهی مجبورم داستان‌هایی را بخوانم که علاقه‌ای به خواندن آن سبک داستان‌ ندارم ولی خودم به‌شخصه داستان‌های رئال را بیشتر می‌پسندم و دوست دارم. در حال حاضر فضای سورئال را دوست ندارم حالا شاید در آینده، سلیقه‌ام عوض شد!

جمله‌ات را می‌فهمم. به هر حال رئالیسم در ادبیات داستانی جهان، هنوز هم یکه‌تاز است. فقط پرسشی که پیش می‌آید این است که تا چه حد برایت مهم بود اتفاقاتی که در داستان می‌افتد منطبق با فضاهای واقعی باشد؟

**بخش مهم و زیادی از داستان در دالاس می‌گذرد که خب من آن شهر را خوب می‌شناسم، چون در آن‌جا زندگی کرده‌ام. اتوبان، کافه، باشگاه ورزشی، رستوران و... همه آن‌هایی که در داستان هست همین الان هم وجود دارد. ولی برای بخش‌هایی که در لس‌آنجلس اتفاق می‌افتد، مجبور شدم به آن شهر سفر کنم و جاهای مختلف را ببینم که از بعضی فضاهای آن، مثل قبرستان وست‌وود در داستان استفاده کردم. من همان‌طور که خواستم فضا و موقعیت شهری و اجتماعی آمریکا را واقعی بسازم، سعی کردم تلخی، شیرینی، ترس، استرس و مشکلاتِ‌ زندگی یک مهاجر را هم به‌طور واقعی نشان دهم.

 بخش ادبیات تبیان


منبع: روزنامه هفت صبح