اتوبیوگرافی به سبکِ نسلِ پنجم
و چهار كتاب هم در دست انتشار دارند ـ اعم از نوبت مجوز، حروفچینی، ویراستاری و طراحی جلد ـ و در ضمن در هشت روزنامه و هفتهنامه و فصلنامه كار میكنند و پنج تا وبلاگ و سایت را هم «بهروز» میكنند و عكاس مجله هم هستند و شنیدهام تازگیها دنبال كار هم میگردند!! الگوبرداری شده:
از آنجا که این مطلب به هیچ احدالناسی در هیچ گوشهی این دهكده اشاره ندارد؛ دنبال نمونهی زنده نگردید. اما اگر احیاناً شبیه كس یا كسانی بود، لطف كنید و به او نگویید این مطلب در مورد اوست!!!!!!
اتوبیوگرافی شخص شخیصی مثل خودم:
امروز بعد از آن كه خودكار را روی میز گذاشتم، رفتم به طرف دستشویی. ـ در عرض بیست دقیقه نقد مفصلی نوشته بودم در مورد رمان هیجده جلدی «آلبر» (چون خیلی با «کامو» صمیمی هستم، «آلبر» صدایش میکنم). ـ چراغ دستشویی را كه روشن كردم، یادم افتاد با «بورخس» مصاحبه دارم. گوشی تلفن را برداشتم تا به جای آن كه وقت عزیزم را تلف كنم و به دیدنش بروم، سۆالهای مصاحبه را تلفنی از او بپرسم؛ اما بعد به خودم گفتم اصلاً چرا بیخودی پول تلفن بدهم؟ چلاق که نیستم، مینشینم و یك مصاحبهی خیالی مینویسم و ایمیل میكنم برای مجله. بعد رفتم به طرف دستشویی...
توی دستشویی، روی آفتابه یك تخته شاسی گذاشتهام با سی چهل تا ورق «آ چهار»، یك خودكار هم با نخ به گیرهاش بستهام كه همانجا بتوانم از وقتم استفاده كنم و اگر دست داد چند تا «هایكو» بنویسم. سردبیر مجله «هایکو اَند پوئتری» از من خواسته هر هفته یك صفحهی مجله را اختصاص بدهم به «هایكو»های خودم.
بعد از صرف یك فنجان قهوهی ترکِ فرانسه!، رفتم سوار ماشین نوام شدم. (توضیح كامل تنظیم «صادرات»! كه از حوصلهی این بحث خارج است؛ اما برای وقتهایی که از مجله وجبی حقوق میگیریم خیلی به درد میخورد!) لینک عكس ماشینم را میگذارم اینجا؛ کلیك كنید تا ببینیدش! برای دیدن صندوق عقبش اینجا را کلیک کنید. این هم ردی است که از لاستیکهایش به جا میماند؛ «وازارلی» تا توی خیابان آن را دید، گفت: این یک شاهکار هنری است؛ و اثر تایرهای ماشینم را توی اینترنت جاودانه کرد! کلیک کنید تا خودتان ببینید.
پشت چراغ قرمز سه تا شعر نوشتم شاهكار؛ همه را امشب میگذارم در سایتم. اگر بخت با من باشد، در چهارراه بعدی هم دو تا «داستانك» مینویسم برای وبلاگم.
وقتی رسیدم مجله، ساعت یازده و پنجاه دقیقه و هیجده ثانیه بود. برای راحتی كار عزیزانی كه بعدها قرار است برایم زندگینامه بنویسند، لطف كردم و كارت حضور و غیابم را زدم. ـ محض اطلاع تاریخنویسان، كارت را توی جیب بغلم میگذارم.
بر و بچهها همه آمده بودند: همینگوی، سارتر، کافکا،هاینریش بل، میلان کوندرا، مارسل پروست و بقیه. (البته همهی اسمها رنگی و با لینك سایتها و وبلاگها و آدرس ایمیل و لینك آخرین مطالب اینترنتیشان).
همه به من سلام دادند. من هم به همه گفتم: سلام. چون من خیلی آدم مهمی هستم و دوست دارید صدای سلام امروزم را با صدای سلام دیروزم مقایسه كنید؛ اگر اینجا را كلیك كنید، صدایم را میشنوید.
بعد از سلام، همه برای هفتاد و پنجمین بار برای چاپ كتاب دهمم دست زدند و هورا كشیدند. (لینك صدای دست زدن و هورا كشیدنشان اینجاست!) من هم خبر دادم این که چیزی نیست، كتاب چهاردهمم زیر چاپ است.
«پروست» از كتاب جدیدم پرسید. گفتم دیشب نوشتمش؛ یك رمان سوپر فرا پستمدرن است. اینجا را كلیك كنید تا حرفهای خیلی مهمی را كه راجع به كتابم به او زدم بخوانید.
در ضمن این را هم گفتم كه كتابم را صبح، قبل از آن كه بروم روزنامه، سر راه بردم دادم به ناشر.
«گابریل» که تازه سر ِ میزمان آمده بود، گفت: «خب، تازگیها چی خوندی؟» (از آنجا كه این «گابو»ی فلان فلان نشده مثل خودم خبرنگار است؛ فهمیدم این یك صحبت معمولی نیست بلكه مصاحبهای حرفهای است؛ برای صفحهی ادبی «نوول ابزرواتور») خندیدم و گفتم: «من چهار ساله چیزی نخوندم.» همه به تأیید من، از ته دل خندیدند. (لینك صدای خندهمان اینجاست.)
«پروست» گفت: «این كه چیزی نیست، من شیش ساله چیزی نخوندم!»
و «هاینریش» با تعجب به او گفت: «جدی میگی؟» (لینك تعجب «هاینریش بل»)
و «سارتر» گفت: «اصلاً و اساساً این جور سۆالها احمقانه است. ما كه قرار نیست پا جای پای قدیمیها بگذاریم!...»
کافکا ادامه داد: «... مجبور هم نیستیم وقتمون رو تلف كنیم و خزعبلاتشون رو بخونیم!»
«میلان» هم گفت: «هیچ استادی رو هم كه قبول نداریم؛ چون خودمون یه پا استادیم!...»
در همان لحظه «کارور» از راه رسید. كتاب یازدهمم را سر راه از ناشر گرفته بود. عكس روی جلدش را اینجا میگذارم تا ببینید. اگر هم اینجا را کلیک کنید، عطف و شیرازهی کتابم را میبینید.
با تاكسی رفتم فرودگاه. رانندهی تاكسی تا مرا دید، شناخت. از من امضا گرفت. لینك امضایم اینجاست. گفت: «داستان «... بوگندو»ی تو را كه در كلاس دوم در صفحهی آخر «پیك دانشآموز» چاپ شده بود، بیست بار خواندهام و هر بیست بار لذت بردهام!» از سر تواضع گفتم: «خواهش میکنم، نظر لطف شماست.» (صدایم را ضبط کردم، اگر خواستید برایم ایمیل بزنید تا فایل تشکرم را برایتان بفرستم!).
با هواپیما رفتم «سولقون» تا در مراسم «ظهر شعر» آنجا شركت كنم. مرا دعوت كرده بودند داور مسابقاتشان بشوم. تا وارد شدم، «نوبوکف» را دیدم که به پایم بلند شد و جایش را به من داد؛ خودش هم رفت یک گوشه روی زمین نشست و مشغول تفکر شد. فهمیدم دارد دربارهی كتابم فكر میكند. افكارش را خواندم؛ لینكش اینجاست. ازش خواستم حالا که دارد دربارهی کتابم فکر میکند، چند خطی هم بنویسد تا در مجلهی «شورت استوری» چاپ كنم. گفت: «ای آقا، ما کی باشیم که دربارهی اثر شما چیزی بنویسیم؟» اما من بوسیدمش و گفتم: «هر چه میخواهد دل تنگت بنویس.» نشست و خیلی زور زد؛ طفلی چند خطی هم نوشت اما بعد كاغذ را مچاله كرد و انداخت توی سطل زباله و رفت دستشویی! من هم رفتم پشت میزش، كاغذ را از سطل زباله برداشتم و صافش كردم. این مطلبی است كه او نوشته بود. برای خواندنش اینجا را لینك كنید. در ضمن، محض اطلاع تاریخنویسان، رنگ سطل زبالهای که من دستم را توش کردم، آبی بود!
سرسری نگاهی به آثار شرکتکنندگان انداختم. چون هیچ یک از آثار رسیده را قابل ندانستم، اعلام کردم شعرهای خودم از همهی شعرهای رسیده بهتر است. در نتیجه، جایزه اول و دوم و سوم را به سه تا از شعرهای خودم دادم. و بعد هم برای تقدیر از داور مسابقه، به خودم هشتاد تا سکهی تمام بهار هدیه دادم و از خودم تشکر کردم.
ناهار را با «دوبوار» و «دوراس» خوردیم. من آبگوشت خوردم، آنها نان و پیاز! گمانم پول نداشتند. خیلی اصرار داشتند با من عکس بگیرند، با اکراه رضایت دادم. اگر خواستید عکسمان را ببینید، به وبلاگ «مارگریت» سربزنید. فکر کنم «سیمون» هم عکسمان را در سایت شوهرش گذاشته باشد؛ خواستید سربزنید. توی عکس، آن که پیاز دستش است و دارد لقمهی گوشتکوبیده را با انگشت توی لُپش میکند، من هستم. (لینک وبلاگ مارگریت؛ و لینک سایت شوهر دوبوار اینجاست.)
از آنجا با هواپیما برگشتم. برای آن که خلبانها مرا نشناسند، عینک آفتابی زدم. از شهرت خسته شدهام! از فرودگاه یکراست رفتم دفتر فصلنامهی «استوری اَند نوول»؛ تحقیقی را که در سالن انتظار فرودگاه در مورد آخرین رمان «جیمز جویس» انجام داده بودم، تحویل «ویکتور هوگو» دادم و چون خیلی کار داشتم، زود آمدم بیرون.
همان موقع موبایلم زنگ زد. (لینک صدای زنگ موبایلم اینجاست.)
از روی شماره فهمیدم «یوسا»ست. حوصلهی او را نداشتم؛ تازگیها هر حرفی میزنم، فرداش میبینم یک داستان در موردش نوشته. طرح همهی داستانهایش از من است؛ اصلاً هر چه دارد از من است. دیگر به تلفنهایش جواب نمیدهم.
در راه به «کالوینو» زنگ زدم و گفتم میخواهم شام بروم پیشش. خیلی خوشحال شد و گفت به خاطر من امشب «کشک بادمجان» میپزد. خیلی دلم برایش میسوزد؛ باید دست اینها را گرفت و کشید بالا. خوب چه کسی جز من میتواند به این جَرده جوردهها کمک کند؟ باید یک مطلبی توی سایتم بنویسم و یکجوری بهشان امید بدهم که اگر مثل من با استعداد باشند و پشتکار داشته باشند، شاید روزی مثل من به جایی برسند.
از آنجا یکراست رفتم کافیشاپ «فلاش فیکشن». «هوگو» و «پوشکین» و «تولستوی» داشتند جدول حل میکردند. معلوم بود دیگر کفگیرشان به ته دیگ خورده. چند تا از سوژههایم را مجانی بهشان دادم. از ذوق نمیدانستند چه جوری تشکر کنند. پول میزشان را هم حساب کردم.
قرار بود «گراس» بیاید کافیشاپ، با من مصاحبهای بکند. چون 5 دقیقه دیر کرده بود، گفتم دیگر محال است حتی به یک سۆال هم جواب بدهم و از آنجا آمدم بیرون. «گونتر» گریهاش گرفته بود. حالا شاید شب به حالش فکری کنم و یک مصاحبهی جنجالی با خودم بکنم و برایش ایمیل کنم.
چقدر خستهام. دیگر باید بروم خانهی «کالوینو». شاید هم افتخار دادم و شب را پیشش ماندم. ـ پیژامهی خالدار سفید مشکیام را برای همین مواقع توی کیفم گذاشتهام. ـ بعد از شام، میخواهم کمی استراحت کنم، بعد رمان جدیدم را شروع کنم. یادم باشد امشب بعد از آن که رمان را تمام کردم، به سایتها و وبلاگهای ادبی سری بزنم و خودی نشان بدهم؛ طفلیها عاشق این هستند که من برایشان کامنت بگذارم؛ حتی اگر شده متن کامنتم یک «سلام» خشک و خالی باشد. گرچه من اغلب لطف میکنم و به جز سلام دادن، احوالشان را هم میپرسم.... وای که من چقدر آدم مهمی هستم!
منبع: تجربه