گفتهاند نباید نمونه گیری شوم!
جانباز بدون درصد (قسمت اول)
گویا مسئولان بنیاد شهید تشخیص پزشکان خود را قبول نکردهاند و خلاف نظر آنان که نباید زیر تیغ نمونهبرداری برود، خواستار گرفتن نمونه شدهاند و این امر به اذعان متخصصان برای سلامتی او خطرناک تلقی شده است. طبق اظهارات وی تعدادی از همرزمهایش نیز بر اثر این اتفاقات جان خود را باختهاند و چون قبل از فوت تعیین درصد نشده بودند، جزء شهدا به حساب نیامدهاند و خانواده آنها در سختی به سر میبرند لذا صفری برای احقاق حق آنان درخواست پیگیری پرونده خود را دارا است.
حقی نداریم؟!
محمدرضا صفری 46 ساله میگوید: با عنوان بسیجی و از 17 سالگی به جبهه رفتم، اول به خاطر عشق به خدا و اسلام و بعد به عشق چهره نورانی حضرت امام (ره) وارد نبرد علیه دشمن شدم.
اکنون که وضعیت جسمانیم بسیار حاد و دردناک است، پشیمان نیستم، یک عده در حق امثال من اجحاف میکنند، خودشان میدانند و خدایشان. تیپ سیدالشهدا(ع) همین سپاه سیدالشهدا است که من در آن مجروح شدم، فرمانده تیپ شهید رستگاری بود که متأسفانه اسم کوچک فرماندهان یادم نیست، ما در موقعیتی بودیم که نباید عقبنشینی میکردیم و نمیتوانستیم به بیمارستان مراجعه کنیم. بعد از جنگ دیگر نه لشکر سراغی از ما گرفت و نه دیگر ما برای اشتغال یا کار مراجعهای کردیم. انتظاری هم نداشتیم اما الان آثار گاز به سختی بیمارم کرده و من توان معالجه ندارم؛ این تنها درد من یک نفر نیست حرف خیلی از جانبازان است که تعیین درصد نشدهاند. نمیدانم چون تا الان باری به دوش دولت نگذاشتهایم دیگر حقی نداریم؟ چون دیر آمدهایم دیگر حقی نداریم؟ فرماندهی کل قوا تأیید کردند که در عملیات خیبر، پاسگاه زید شیمیایی زدند و در عملیات من آنجا بودم آن تاریخ که من آنجا بودم، شیمیایی و صورتسانحه را تأیید کردند، مدارک را هم دارم متخصصان مورد اعتماد بنیاد شهید هم تأیید کردند اما مسئولان میگویند ما تشخیص میدهیم باید نمونهبرداری شود.
در عملیات خیبر شیمیایی شدم
این بسیجی که مورد حمله شیمیایی بعث در دفاع مقدس قرار گرفته پس از معرفی خود اینگونه مشکلات خود را بیان کرد: سه ماه اول، در سپاه کردستان بودم؛ یک ماه به خانه برگشتم و دوباره به تیپ سیدالشهدا عملیات خیبر رفتم، در این عملیات بود که نامردان بعثی 5 صبح، زمانی که همراه همسنگرانم در خواب بودیم 800 نفر از نیروها را شیمیایی کردند، در حالی که آموزش هم ندیده بودیم، لباس هم نداشتیم و هیچگونه از شیمیایی آگاه نبودیم. یعنی اگر آگاه بودیم که به یک جای بلند میرفتیم ، حدود 10 الی 15 روز گذشته بود، من ضد هوایی می زدم. دشمن میآمد پشت جبهه تا انبار ذخیره و مهمات را شناسایی و عکسبرداری کند و بعد مناطق شناسایی شده را مورد تهاجم هوایی قرار دهد، من هم باید شلیک می کردم و از رسیدن به مقصدشان جلوگیری می کردم، البته دو یا سه تایشان را هم زدم که رفت و در باتلاق های جزایر مجنون سقوط کرد چرا که خلبان حتی فرصت نکرد چترش را باز کند، دوستانمان هم رفتند صحنه را دیدند، که آن زمان تلویزیون هم نشان داد.
صف آبلیمو
وی ادامه می دهد: 5 صبح بود که شیمیایی را زدند، آن روز باد هم نمیآمد، مواد شیمیایی درست مثل مه تا بالای زانو جمع شده بود که ما هم در همین وضعیت در سنگر خوابیده بودیم، یک بنده خدایی با موتور تریل از فرماندهی آمد، گفت: بلند شوید، شیمیایی زدند، گفتیم: »بابا شیمیایی چیه؟ بگیریم بخوابیم» آخر آموزش ندیده بودیم. همه کم سن و سال بودیم، بزرگترینمان 20 سال داشت، آن زمان 17 یا 18 ساله بودم بعد از اینکه موتور سوار رفت خوابیدیم، مجددا برگشت و گفت: مگر نگفتم بلند شوید!! بعد گفت یکی یکی بلند شوید بایستید، این سم است، که حرفش را قبول کردیم ایستادیم. ساعت 5 صبح بود تا ساعت 6 که هوا روشن شد، دیگر چشمهایمان میسوخت و قرمز شد. اشتباه دوممان هم این بود که با آب آلوده چای درست کردیم و خوردیم، یادم نیست همان روز یا فردای آن روز بود که همگی دل درد شدید گرفتیم. طوری بود که از نیروها صفی برای آبلیمو تشکیل شد.
امام دستور حفظ جزایر را دادند
هوا که تازه روشن شد برای بمباران شدید منطقه آمدند، در همان زمان بود که خط را شکستند و امام دستور حفظ جزایر را دادند، من ندیدم کسی عقبنشینی کند، حدود 300 الی 400 نیروی ذخیره تیپ رفتند جلوی عراقیها، که فرمانده گردان ضدهوائی شهید بابایی نه آن شهید بابایی که خلبان، »اعلام کرد: من لیست اسامی شما را به عنوان حادثه دیدگان شیمیایی در پاسگاه زید داده ام.
فرمانده عملیات وقتی دید که ما عقبنشینی نکردیم، خودش رفت بیمارستان صحرایی را صدا کرد، آب تمیز آوردند با صابون، نفری یک 20 لیتری آب و یک قالب صابون دادند و گفتند سریع خودتان را بشویید، ولی لباس نداشتیم عوض کنیم. همانطور که ما خودمان را میشستیم، دشمن هم میآمد با شلیک گلوله و اکثر مواقع طی ظهر میآمد که نور خورشید هم مانع دیدن میشد، اگر هم میدیدند خبری نیست میرفتند و به جای دو میگ، پنجاه تا میگ می آمد و پایگاه را میزد.
گفتند: لباس ها را بسوزاند!
فرماندهمان گفت: لیست اسامی را دادم، بعدها اگر عفونت داشتید اسمتان هست و به ما گفتن رفتید خانه لباسهایتان را بسوزانید که خانوادهها مریض نشوند. بعد از پایان مأموریت به خانه رفتیم لباس ها را سوزاندیم اما بعدش به خودم گفتم عجب کاری کردم ! این لباس مقدس است، وقتی که لباسها را آتش میزدم مثل موقعی که اشکآور میزدند چشمانم حدود نیم ساعت میسوخت. بعد از این اتفاق اضطراب و دلهره داشتم، احساس می کردم مغزم خراب شده و گوشه گیر شدم، مدتها این حالت را داشتم که الان هم ادامه دارد.
ادامه دارد...
سامیه امینی بخش فرهنگ پایداری تبیان