تبیان، دستیار زندگی
همیشه مسیر برگشتن سخت است . اولا که تاکسی گرفتن مکافات دارد و تازه اگر هم گیر بیاید ، همه یشان بوی گند می دهند .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه‌هایی که دوره‌ات می کنند


همیشه مسیر برگشتن سخت است . اولا که تاکسی گرفتن مکافات دارد و تازه اگر هم گیر بیاید ، همه شان بوی گند می دهند .

قصه‌هایی که دوره‌ات می کنند

همیشه مسیر برگشتن سخت است. اولاً که تاکسی گرفتن، مکافات دارد و تازه اگر هم گیر بیاید ، همه یشان بوی گند می دهد. بوی گند مسافرهایی که اول سفر همه مهربانند و لایعقلند و یک ریز حرف می زنند. کافی است خودت باشی و بی حوصله جوابشان را بدهی. الکی مهربان بودنشان می پرد و قاطی می کنند و نعره می کشند و مبارز می طلبند. طوری نعره می کشند که لوزه ی متورم سرخ رنگشان را می بینی. اگر بترسی، گستاخ تر می شوند. اما اگر نترسی و درست جلویشان درآیی و بلندتر فریاد بزنی، دیگر کارشان تمام است. اگر نترسی و دو تا کشیده آب نکشیده هم به قبضه فریادهایت خرج کنی، دیگر کار تمام است. مثل موش می شوند. می چپند گوشه ی تاکسی. مثل پرنده ی پرسوخته می روند توی خودشان. بعد به گریه می افتند و بعضی هم خودشان را می اندازند توی بغلت و زار می زنند و تو حالت بیشتر به هم می خورد. از این همه چندشی که با خودشان این ور و آن ور می کشند. بعد کم کم خوابشان می برد و از این جا به بعدش خوب است،  تو می شوی و راننده تاکسی که مثل مجسمه نشسته و آهنگ قدیمی اش را گوش می دهد. تو می شوی و جاده و پنجره هایی که باز است. تو می مانی  و خنکای جاده ای که برای توی ناچاربه سفر مانده است. راننده تاکسی می شود و مسافر درست و درمانی که هرگز قدرش را نمی داند.

آن وقت در این مسیر برگشت، در این تاریکی شب، هزارتا قصه به سرت می زند. قصه هایی که دوره ات می کنند. قصه هایی با آدم هایی نامرئی . قصه هایی که حال نوشتنشان را نداری. قصه ی پیرزنی که گرگ نگه می دارد. قصه ی چوپانی که نی زدن را فراموش می کند. قصه ی عهد و عیال راننده تاکسی که باید با یک مجسمه زندگی کنند. با مجسمه یا عروسک کوکی چه فرقی می کند؟ مدام آهنگ های قدیمی گوش می کند و به بوی گند مسافرهایش عادت کرده و اگر یک وقتی مسافر عاقل و شجاعی مثل من هم داشته باشند، تعجب نمی کند. خوشحال نمی شود. وقتی مسافرهای قراضه ی تاکسی  به خواب می روند هم با آن مسافر حسابی اش هم صحبت نمی شود. قصه ی مهد کودکی به ذهنت می زند که مربی هایشان قصه که می گویند، برای بعضی از بچه ها رویا می شود و برای بیشترشان کابوس. قصه ی مربی های مهدکودکی که وقتی قصه می گویند، خودشان می شوند قصه ی بچه ها.

قصه هایی به سرت می زند که اگر به سن من رسیده باشی، همه اش هفت بیجار رویا و واقعیت است. همه اش قصه ی رها شدن از این مسیری است که باید هر شب برگردی

قصه های زیادی به سرت می زند و قصه ها را برای هیچ کس تعریف نمی کنی و هیچ کدام از قصه ها را هیچ جا نمی نویسی و بعد از سال ها برگشتن از این مسیر خودت هم باورت نمی شود هر شب قصه ای به سرت زده که تا به حال شبیه آن را کسی نشنیده، هیچ کس به سرش نزده.

قصه هایی به سرت می زند که اگر به سن من رسیده باشی، همه اش هفت بیجار رویا و واقعیت است. همه اش قصه ی رها شدن از این مسیری است که باید هر شب برگردی.

قصه هایی که دو خطی اند . اما باید با کلی طول و تفصیل تعریفشان کنی . باید حسابی لفت بدهی ، که شنونده ات ، برود سرکار و تعجب کند و آخرش غش غش خنده ای بزند یا قطره اشکی بریزد و آن وقت باورت شود که قصه گفتی ای .

برخی از قصه های طولانی را هم باید کوتاه بگویی . بی پرده بگویی . دوباره بگویی . قصه ای که دمارت را در آورده . پیرت کرده .

بگویی که

دست ها دست های تو بودند ، پاها پاهای تو بودند . حتی شره مداد چشمی که شب آخر برایم کشیدی مال تو بود ، اما انگار تو تو  نبودی .  به مامور آگاهی گفتم که تو تو نیستی . کارگر سردخانه برانکارد را روی ریل هل داد ، در رابست . فردایش تو را که تو نبودی بی نام و نشان به خاک سپردند . تعقیبشان کردم که جای تو را که جای تو نبود ، یاد بگیرم . حالا سال هاست که گذشته و در تمام این سال ها به ده قدمی قبرت هم نزدیک نشده ام . حالا یکی پیدا شده که دوستش دارم ، می خواهم باور کنم که این قبر توست.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان