لبخند فراموش نشود
*روزی یک پسر داشت با فیل توی خیابان راه می رفت. پلیس جلویش را گرفت و گفت: «زود این فیل را ببر باغ وحش!»
روز بعد، دوباره پلیس پسر را با فیل دید و گفت:«مگر نگفتم این فیل را ببر باغ وحش!»
پسر گفت:«دیروز بردمش؛ امروز داریم می رویم سینما!»
*رضا:«مامان امروز بیست گرفتم.»
مادر:«آفرین پسرم، تو چه درسی؟»
رضا:«توی دوتا درس،8 توی ریاضی و 12 توی فارسی که روی هم می شود 20!»
*معلم:«شبنم جان، اسم چیزی را بگو که امروز داریم؛ اما ده سال پیش نداشتیم.»
شبنم:«من!»
*اولی: من می توانم کاری کنم تا تو بگویی «زرد»!
دومی:«امتحان کن!
اولی:این چه رنگیه؟
دومی:صورتی!
اولی:دیدی گفتی زرد!
دومی:نگفتم زرد!
اولی:هاهاها! حالا گفتی.
*سعید: رضا می یای بریم توی آب بازی کنیم؟
رضا:نه نمی یام. سعید:چرا؟ رضا:چون اگر غرق شوم مامانم دعوام می کنه!
*معلم: تو چند دنده داری؟ دانش آموز:درست نمی دانم آقا، آنقدر قلقلکی هستم که تا به حال نتوانسته ام بشمارم! *به یکی می گن با لجن جمله بساز؟ می گه: همه تو خونه با من لجن!
*یه روز یکی خودش رو می زنه به موش مردگی، گربه می خورتش!
فرآوری:نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:مجله ی رشد، کتاب لطیفه های خنده دار