نمایشگاه کتاب
نمایشگاه کتاب تازه شروع شده بود و تلویزیون هر روز بخش هایی از نمایشگاه رو نشون می داد. محسن خیلی دوست داشت به نمایشگاه کتاب بره. یه روز که تلویزیون داشت نمایشگاه رو نشون می داد گزارشگر برنامه رفته بود به بخش کودک و از بچه هایی که با پدر مادرشون برای خرید کتاب اومده بودن در مورد کتاب هایی که خریده بودند سۆال می کرد.
بچه هایی که رفته بودن نمایشگاه خیلی خوشحال بودن چون اونجا همه جور کتابی براشون پیدا میشد از رنگ آمیزی و داستان گرفته تا کتاب های آموزشی. حتی برای بچه هایی که هنوز خوندن بلد نبودن کتاب هایی بود که با عکس وتصویر داستان رو تعریف می کرد واحتیاجی به خوندن نبود.
محسن مامانش رو صدا کرد و گفت: مامان ببین نمایشگاه چه قدر کتاب داره منم دوست دارم برم نمایشگاه و کتاب بخرم. آخه محسن با این که هنوز مدرسه نمی رفت وخوندن و نوشتن بلد نبود اما کتاب خیلی دوست داشت و همیشه از مامان و باباش می خواست تا براش کتاب بخرن وخودشون هم براش بخونن.
مامان محسن هم بهش قول داد تا روز جمعه که باباش خونه است همراه هم برن نمایشگاه کتاب و محسن هرچه قدر که دوست داشت کتاب بخره.
زهرا فرآورده
بخش کودک و نوجوان تبیان