دلتنگیهای جبههها
گفتگو با مجید مرادی، جانباز شیمیایی (قسمت دوم)
هیچ چیز به جز عکاسی برای من نمیتوانست دلتنگی جبهه را کمتر کند
خیلی از رزمندگان ما، بعد از جنگ به خاطر دوری از همرزمان، دچار یک افسردگی شدند و خیلیها زودتر از سنشان موهای سرشان سفید شد و نسبت به دوری از همرزمان و فضای مقدس جبهه، دل تنگی بزرگی با خود به همراه داشتند. تصور کنید آن رزمندهای که حتی دوست نداشت. برای مرخصی دو روز به شهر برگردد، بعد از جنگ، از آن فضا کاملا دور شده و در شهری میآید که هیچ خبری از فضای جبهه نیست.
بعد از جنگ در یک مسجدی در همدان با بچههای رزمنده قرار گذاشتیم که هر شب برای نماز مغرب و عشا آنجا جمع شویم تا از دلتنگیهایمان کاسته شود. اما روز به روز تحمل دوری از فضای دفاع مقدس برایمان سختتر میشد. برای تحمل این دوری به موسیقی دفاع مقدس روی آوردم، چند ماه کار کردم اما اقناعم نکرد. یکبار از جلوی انجمن سینمایی جوان همدان جنگ رد می شدم که دیدم اطلاعیه کلاس آموزش عکاسی را زدهاند. رفتم داخل و ثبت نام کردم. دوره را گذراندم و انتهای آن از 20 نمره، 10 گرفتم.
یک دوربین تهیه و مواد خام آن را جور کردم. همچنین با سختی مجوزی از سپاه همدان گرفته و به مناطق عملیاتی دفاع مقدس در جنوب رفتم. در حالی که چند ماه بیشتر از اتمام جنگ نگذشته بود. و شروع به عکاسی کردم و 100 فریم عکس با موضوع نشانهشناسی دفاع مقدس گرفتم. آن عکسها به روش آنالوگ بود و مثل امروز دیجیتالی نبود. میدانستم آن موقع به خاطر فرسایش طبیعی و باد و باران، مناطق جنگی رو به فرسایش است. و چند سال بعد آثار جنگ از اینجا پاک خواهد شد. با همین نگاه در آن مناطق شروع به عکاسی کردم. در منطقه خرمشهر، چلمچه، گمرک خرمشهر، کارخانه صابون سازی ، منطقه عملیات کربلای 4 ، جزیره مینو، فاو، پل بعثت از شاهکارهای مهندسی رزمی، و غیره ... را عکاس کردم. همان موقع فهمیدم هیچ چیز به جز عکاسی نمیتواند دلتنگیهایم را کمتر کند.
خوشحالم که توانستم آخرین ردپای رزمندگان در مناطق دفاع مقدس را ثبت کنم
تا سال 91 ، 204 فریم عکس با این موضوع گرفتم و آن را در مجموعهای به نام "دلتنگیهای باران" جمع آوری کردم که البته هنوز به چاپ نرسیده است. از آن موقع که عکاسی را شروع کردم خیلی جدی آن را ادامه دادم و امروز چندین دیپلم افتخار از جشنواره داخلی و خارجی دارم. داور ملی عکس هستم و عضو چندین انجمن مطرح در کشور. همچنین 17 سال است که عکاسی تدریس میکنم. البته مالکیت معنوی این عکسها مربوط به شهدا میشود. وقتی هنرجویی مثل من که دوماه از دورهاش گذشته میتواند عکسهایی به آن شگفتانگیزی را بگیرد، عکسهایی که امروز با این تجربهام نمیتوانم بگیرم، نشان میدهد که کار فقط با عنایت و کمک خود شهدا انجام گرفته است.
معتقدم شهدا کمک کردند و آن عکسها ثبت شد. هنوز این مجموعه را جایی ارائه ندادهام. خوشحالم که توانستم آخرین ردپای رزمندگان را در 8 سال دفاع ثبت کنم آخرین ساختمانها، خاکریزها، سنگرها، دیوارنویسیها و آخرین آثار به جامانده از دفاع مقدس.
از آن ابتدا که پروژه عکاسی با موضع نشانهشناسی دفاع مقدس را آغاز کردم، با خود شرط کردم تا 20 سال آنها را جایی ارائه ندهم و پس از سالها در سوم خرداد 89 تصمیم گرفتم نمایشگاه بزنم. در حوزه هنری همدان نمایشگاه برپا شد. همان موقع از سوی انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس طرف تهران نگاتیوها را از من خواستند و براساس آن برایم کد ملی عکاس دفاع مقدس صادر کردند. در حالی که عکسها برای بعد از جنگ بود اما چون تا آن موقع هیچ کس به ذهنش نرسیده بود از آن مناطق عکس بگیرد، نتایج نابی از مناطق جنگی به دست آمد.
وقتی عوارض شیمیاییام اوج گرفت به بیمارستان ساسان رفتم
در سالهای 64 ، 65 و 66 شیمیایی شدم اولین بار در فاو این اتفاق برایم افتاد یک بار هم در بمباران شیمیایی خرمشهر و یک بار هم در حلبچه؛ در اوایل مجروحیتم تاثیر شیمیایی خود را خیلی کم بروز میداد، فقط در حد تاول زدن روی پوست و جاهای مرطوب بدن اما بعد از گذشت زمان بروز عوارض شیمیایی بیشتر و بیشتر شد.
درگیری شیمیایی ما در این سالها زیاد بود. عوارض چند وقت یکبار به سراغم میآید. این در حالیست که گاز شیمیایی که من خورده بودم، بسیار بسیار کم بوده است اما دردسر ساز؛ سال 85 جراحت شیمیاییام به شدت اوج گرفت. اوایل میگفتند گاز خردل تاول زا است و فقط روی پوست تاثیر میگذارد، اما بعدها معلوم شد روی ریه و چشم هم تاثیر میگذارد. به همین دلیل حملههای تنفسی و خونریزی ریهام شروع شد. پزشکان در همدان تجویز کردند که برای درمان به بیمارستان ساسان در تهران بروم. بیمارستان ساسان، بیمارستان متمرکز مجروحین شیمیایی کل کشور است و کادر آن هم مختص این موضوع جمع آوری شده است. در آی سی یو بستری شدم و آنجا ماندم.
یک دفترچه سفید، جرقه نوشتن را در ذهنم ایجاد کرد
یک روز بچههای دانشگاه شهید عباسپور برای عیادت از مجروحین به بیمارستان آمده بودند و همراه خودشان هدایایی آورده و پخش کرده بودند. وقتی نوبت به من رسید، هدایا تمام شد. یکی از خانمها دفترچهای با ارم دانشگاهشان به من داد و عذرخواهی کرد. دفترچه سفید بود. همان موقع با دیدن آن دفترچه، جرقه نوشتن در ذهنم ایجاد شد. در بیمارستان ساسان روزها همه دنبال دکتر و درمان هستند و پیگیر معالجاتشان اما شبها، بچههای رزمنده دور هم جمع میشوند و با هم خاطرات را مرور میکنند. بچهها با لهجهها، فرهنگها و سلایق مختلف دور هم جمع شده و صحبت میکردند. به همین دلیل خاطراتم را با عنوان شبهای ساسان شروع کردم. در بیمارستان زمان به شدت کند میگذرد. حال عمومی افراد خوب نیست و وقتی رزمندگان دور هم جمع میشوند انگار که به سالهای دفاع مقدس باز گشتهاند با یاد آن ایام از دردهای خود میکاهند. ما در بحث کتاب دفاع مقدس خیلی اسم ایجازی نداریم. اسم ایجازی ذهن را درگیر میکند. شبهای ساسان در این زمینه هم نوآوری داشت.
سال 85، من بیست روز در بیمارستان ساسان بستری بودم و خاطرات خودم را آنجا مینوشتم. مدتها دنبال فرصت بودم تا خاطرات شخصیام را از سالهای دفاع مقدس بنویسم. آنجا این فرصت هم فراهم شد تا کمی به این خاطرات گریز بزنم. اما انگیزهای برای چاپ و تکثیر نداشتم. اگر چه این خاطرات متعلق به ما رزمندگان نیست و متعلق به همه ایران اسلامی است. اما معمولا خاطره نگاری زیادی صورت نمیگرفت. وقتی بازگشتم به همدان خواستم نوشتن را دوباره ادامه بدهم اما نتوانستم؛ حتی یک خط هم نتوانستم بنویسم. تا اینکه دوباره برای درمان در بیمارستان ساسان بستری شدم و توانستم نوشتهام را ادامه بدهم. پنج سال این اتفاق افتاد و هر سال یک یا دو بار من در بیمارستان بستری شده و به همراه آن نوشتنم را ادامه میدادم تا سال 89 که یادداشتها تمام شد.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: تسنیم