نجنگیدیم،دفاع کردیم
گفتگو با مجید مرادی، جانباز شیمیایی (قسمت اول )
در عملیاتهای کربلای 4، کربلای5، کربلای8، والفجر8، نصر2، و ... شرکت داشته است. او سه بار در مناطق مختلف عملیاتی شیمیایی شده است. مرادی دانش آموخته رشته سینما و عکاسی، مدرس عکاسی در انجمن سینمای جوانان همدان، بنیاد شهید، حوزه هنری و باشگاه خبرنگاران همدان، دارنده چندین دیپلم افتخار از جشنواره های عکس داخلی و خارجی و نویسنده کتاب "شبهای ساسان" پیرامون جانبازان شیمیایی است.او از واژه جنگ بیزار است و اصرار دارد از آن 8 سال، فقط با اصطلاح دفاع مقدس یاد کند.
میگوید عاشق نسل سومیها و چهارمی هاست زیرا معتقد است آنها گوی سبقت را در علاقه مندی به حوزه دفاع مقدس، از رزمندگان و هم نسلانش ربودهاند. هر کدام از فعالیتهایش در حوزه دفاع مقدس را که شرح میدهد در انتها یادآور میشود این کار من نبوده بلکه لطف و عنایت خود شهدا بوده است. و متفاوت تر از همه گفتگویش را اینگونه آغاز میکند:
همه ابتدا از من میپرسند که در چه عملیاتهای شرکت کردهام. لازم میدانم توضیح دهم که در دفاع مقدس دو اصطلاح آفند و پدافند داریم. آفند به معنی عملیات و تلاش برای گرفتن منطقه است و پدافند به معنی تثبیت عملیات است. بیشتر اتفاقات دفاع مقدس و شهدای که در آن از دست دادیم، مربوط به پدافند میشود. زیرا گرفتن منطقه اگرچه سخت است اما نگه داشتن آن خیلی سختتر است. بهتر است بیشتر از آنکه از عملیاتها سوال شود به پدافندها توجه کنیم.
اولین بار که وارد میدان رزم شدم از ترس گریه کردم
وقتی به جبهه اعزام شدم سنم کم بود و به همین دلیل من را به گردان رزمی نبردند. قد و قوارهام هم کوچک بود. به تدارکات اعزام شدم و شش ماه مسئول خشک کردن نان بودم. روزی یک کامیون خاور نان میآوردند و آنها را خشک میکردم. نانها باید کامل خشک میشد تا کپک نزند و نان خشک کرده را به دست رزمندگان می رساندند. بعد از شش ماه ارتقای درجه گرفتم و مسئول تقسیم یخ شدم. اگر چه تا اواخر سالهای دفاع مقدس مسئولیتهای زیادی در گردانهای رزمی به عهده گرفتم اما هیچ کدام از آنها لذت کار در تدارکات را برایم نداشت.
اواخر سال 63 بود که وقتی به دره شیلر برای تقسیم یخ رفته بودم، عراق حمله وسیعی کرد. ماشین یخ را زدند. در آن زمان من نوجوانی کم سن بودم و بسیار دوست داشتم اسلحه به دست بگیرم. آن شرایط را بهترین فرصت دیدم رفتم پیش یکی از بچهها و گفتم ماشین یخ را زدند. به من اسلحه بدهید تا زیر این آتش سلاح داشته باشم. گفت صبر کن اگر یک رزمنده شهید شد اسلحهاش را بردار. همین طور هم شد. گلولههای خمپاره و توپی که مرتب به اطراف ما پرتاب میشد سنگین بود و آدمها مثل گل شقایق پر پر میشدند. ترس شدیدی به من غلبه کرد. هرچه شلیک میکردیم و ایستادگی در مقابل حمله دشمن، حجم آتش سبک نمیشد. ما یک امامزاده عبدالله در همدان داریم که به آن زیاد متوسل میشویم و برایش شمع نذر میکنیم. من هم آنجا از شدت ترس شروع به نذر کردن کردم. از ده شمع شروع کردم بعد 20 و 100 تا اضافه کردم تا سالم بیرون بروم. دیدم اتفاقی نمیافتد. از ترس گریه کردم. شمعها به 1000 تا رسید. بالاخره از آن مهلکه جان به سالم به در بردم و تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم.
هیجانات نمیتوانست از کسی رزمنده بسازد
آن زمان خیلیها میگفتند بچهها عشق اسلحه هستند و به همین دلیل به جبهه میروند. از سر هیجان نوجوانی یا برای فرار از درس و مشق و یا به خاطر اختلافی که با پدر و مادرشان دارند به جبهه فرار میکنند. میگفتند اینها صحنههای نبرد را در تلویزیون میبینند و جوگیر میشوند. شاید در ابتدا کسی با دیدن تصاویر تلویزیون تصمیم به رفتن میگرفت و با هیجان رهسپار میادین می شدیم، اما وقتی پا به جبهه میرسید تازه میفهمیدیم از این خبرها نیست و جبهه مثل فیلم سینمایی نیست. در آن جا هر تیری به هر کسی میخورد او را میکشد و نمیشد مثل فیلمها خشابی داشته باشی که تمام نشود. در نتیجه این هیجانات نمی توانست از کسی رزمنده بسازد.
آن چیزی که باعث می شود جوانان گرسنگی، تشنگی، خستگی و ترس را تحمل کنند این است که وابسته به آن فضا میشوند در حالی که فضای امنیتی خانه برای او فراهم است. در خانه، حتی اگر با پدر و مادر اختلاف سلیقه هم داشته باشی باز هم امنیت است. اما در جبهه چنین امنیتی نیست بعلاوه آنکه مشکلات فراوان دیگری وجود داشت. اما کسانی که به جبهه اعزام میشدند، یک وابستگی به آدمهای دفاع مقدس پیدا میکردند که نمیتوانستند از آنها ببُرند. فضا، فضای کاملا مقدسی است. زیرا ما هیچوقت با عراق نجنگیدیم بلکه دفاع کردیم. و ما اسیر خوبی آدمهای آنجا میشدیم که با فضای جنگ نابرابر همچنان دفاع میکردند.
بعد از آنکه از جبهه بازگشتم با اینکه تصمیم گرفته بودم دیگر به جبهه نروم نمیدانم چه شد که 4 روز بعد دوباره برگشتم منطقه و اینقدر حضورم در میادین جنگ ادامه پیدا کرد تا جنگ تمام شد. دو ماه بعد از اتمام آن هم در مناطق بودم.
تصمیم گرفتم گروه موسیقی لشگر 32 انصار الحسین همدان را راه بیندازم
در سال 61 عضو امور تربیتی همدان شدم. در آنجا سرود میخواندم و نوازنده ساز کلارینت آلتو بودم. در زمانی که در مناطق عملیاتی حضور داشتم، 12 فروردین 66 در پادگان شهید مدنی دزفول که عقبه لشگر 32 انصار الحسین همدان بود، در چادر نشسته بودم که دیدم صدای طبل میآید. شنیدن چنین صدایی در آن منطقه و آن شرایط، چیز عجیب و غیرقابل باوری بود. نزدیک شدم دیدم صدای سازهای بادی هم همراه آن است.
رفتم دنبال صدا دیدم بچههای امور تربیتی همدان در حسینیه مشغول اجرای برنامه هستند. عزیزالله قیطاسی که در زمینه موسیقی استادم بود را در میان آن جمع دیدم. او بچههای دوره را جمع کرده بود و یک سفر راه انداخته بود به مناطق جنگی و در هر منطقه برای رزمندگان کار فرهنگی برای بالا بردن روحیه از جمله سرود، مارش و موزیک کار میکرد. وقتی به او رسیدم تعجب کرد و پرسید: سرباز شدی؟ گفتم: نه، بسیجیام! از من خواست که یکی از سازها را بزنم، بماند چه شد وقتی رزمندگان لشکر مرا با لباس بسیجی در جمع آنها دیدند و چقدر برایشان جال بود. وقتی دوستانم از پادگان رفتند، تصمیم گرفتم گروه موسیقی لشگر 32 انصار الحسین همدان را راه بیاندازم.
در آن زمان فقط لشکر 27 محمد رسول الله گروه موزیک داشت و آن هم در سطح بسیار محدودی. و بدین ترتیب گروه موزیک لشکر 32 انصار الحسین همدان، دومین گروه موزیکی بود که در لشگرهای سپاه به وجود آمد. روزی یک سرود می ساختیم به تبلیغات هم گفتیم که به ما نیروی پاسدار رسمی بدهد برای آموزش؛ بعد اعلام میکردیم که میخواهیم برای هر گروه و منطقهای که پدافند سخت دارند برویم و این سرودها را اجرا کنیم. در آن موقع، ذهنیتها نسبت به موسیقی خیلی خوب نبود و رزمندگان نمیدانستند، چنین دیدگاهی وجود دارد که کسانی باشند که هم در جنگ حضور داشته باشند و هم کار هنری انجام دهند. ولی ما این کار را عینیت بخشیدیم و در مناطق کارهایمان را اجرا کردیم.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: تسنیم