تبیان، دستیار زندگی
سه روز مانده به چهلم علی. وصیّت‌نامه‌اش به دستم رسید. وصیّت‌نامه را باز کردم علی نوشته بود: پدر! سلام بر شما. پدرجان من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار سایر دوستانم به خاک سپرده شوم. امّا وصیّت‌نامه دیر به دستمان رسید. احس...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هر چه احسان دارید به وادی رحمت بیاورید


سه روز مانده به چهلم علی. وصیّت‌نامه‌اش به دستم رسید. وصیّت‌نامه را باز کردم علی نوشته بود: پدر! سلام بر شما. پدرجان من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار سایر دوستانم به خاک سپرده شوم. امّا وصیّت‌نامه دیر به دستمان رسید. احساس ملامت می‌کردم. به هر کجا سر زدم تا اجازه انتقال جنازه‌اش را بگیرم. موفق نشدم، از امام اجازه نبش قبر خواستیم. ناچار گذاشتیم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند. اما هر وقت علی را در خواب می‌‌دیدم. می‌گفت: هر چه احسان دارید به وادی رحمت بیاورید من آنجا کنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان می‌آیم. این شد که پنج‌شنبه‌ها به وادی رحمت می‌رفتم و بعد ازظهرها به ستارخان تا این که 13سال بعد از طرف شهرداری خبر آوردند که گورستان جاده‌کشی می‌شود باید اجساد و اموات انتقال پیدا کنند. درست در سالگرد شهادتش برای انتقال جنازه شهید به قبرستان رفتیم بر سر مزار حاضر شدیم و خاک آن را برداشتیم. به سنگ‌ها که رسیدیم خودم خواستم که روی سنگ‌ها را جارو کنم تا خاک به استخوان‌ها و روی جنازه نریزد. سنگ اوّل را که برداشتم دیدم که نایلون را همان‌طوری که 13 سال قبل گذاشته بودم به همان صورت مانده بود. بوی شهید بیرون زد که بچه‌ها به من گفتند: حاجی گلاب ریختی؟ گفتم نه مثل اینکه این بو از قبر می‌آید، عطر جنازه همه را گرفت. سنگ‌ها را که برداشتم نایلون را بلند کردم دیدم سنگین است و آن را بغل کردم دیدم که سالم است. صورتش را در داخل قبر زیارت کردم مثل این بود که خوابیده است و همین شامگاه امروز او را دفن کرده‌ایم. با دیدن این صحنه یک حالت عجیبی به من دست داد، قسمت سبیل‌هایش عرق کرده و سالم بوده و در همان حال خوابیده بود. موهای صورتش و سبیل‌هایش هنوز تازه بود. موها و پلک‌ها همه سالم بودند مثل این بود که در عالم خواب است. دستم را که انداختم به نایلون پایینی چند تا از انگشت‌هایم خونی شد، مادر علی هم اسرار کرد که او را زیارت کند. وقتی خواستیم پارچه را کفن کنیم و شهید را لای آن بپیچیم مادر علی گفت: بگذارید صورتش را ببوسم. من هنوز صورتش را ندیده‌ام. یعقوب پسرم گفت: کمی آرام باش مادر! چادر شبت را رویش بنداز نگاه کن. مادرش این کار را کرد و گفت، این کار را کردم. خواستم که نایلون صورتش را باز کنم دستم خونی شد.

پدر و مادر شهید علی ذاکری

خاطرات