بهلول و داستانهای کوتاه خواندنی
بهلول و داروغه
دو همسایه باهم دعوا کرده نزد داروغه آمدند .
داروغه علت دعوا را از آن دو سوال کرد وهر کدام از آنها ادعا می کرد که : لاشه سگ مرده ای که در کوچه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست و باید آن را از کوچه بردارد .
اتفاقا بهلول هم درآن جا بود. داروغه ازبهلول سوال کرد : در مورد این موضوع نظر شما چیست؟
بهلول گفت : کوچه مال عموم است و به هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار به عهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لاشه سگ رااز میان کوچه فوری بردارند .
بهلول وشاعر
شاعری که درحضور بهلول به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت: می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .
بهلول در جواب گفت: کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید، مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار را شما گفته اید.
فرآوری: نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:
CORNUS 2011
VATUS.BLOGFA