تبیان، دستیار زندگی
نیمه‌های تابستان بود، تابستان 73، بچّه‌ها در گرمایی طاقت‌سوز، عاشقانه به دنبال بقایای پیکر شهدا بودند. از صبح علی الطلوع کار را شروع کرده بودند. نزدیکی‌های غروب بود که بچه‌ها خواستند قدری استراحت کنند. راننده‌ی بیل مکانیکی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

راز حضور آن کبوتر


نیمه‌های تابستان بود، تابستان 73، بچّه‌ها در گرمایی طاقت‌سوز، عاشقانه به دنبال بقایای پیکر شهدا بودند. از صبح علی الطلوع کار را شروع کرده بودند.

نزدیکی‌های غروب بود که بچه‌ها خواستند قدری استراحت کنند. راننده‌ی بیل مکانیکی که سرباز زحمت‌کشی بود به نام «بهزاد گیج‌لو» چنگک بیل را به زمین زد و از دستگاه پیاده شد. بچه‌ها رو خاکریزی نشسته و مشعول استراحت و نوشیدن آب شدند. در گرمای شدیدی که استخوان‌های آدم را به ستوه می‌آورد ناگهان متوجه شدیم که یک کبوتر سپید و زیبا، بال و پر زنان آمد و روی چنگک بیل نشست و شروع کرد به نوک زدن به بیل!! بچّه‌ها ابتدا مسئله را جدّی نگرفتند ولی چون کبوتر هی به بیل نوک می‌زد و ما را نگاه می‌کرد این صحنه برای بچّه‌ها قابل تأمّل شد. یکی از رفقا کلمن را پر از آب کرد و در کنار خودمان روی خاک‌ریز قرار داد. اندکی بعد کبوتر از روی بیل بلند شد و خود را به کناز ظرف آب رساند. لحظاتی به درون کلمن آب نگاه کرد و دوباره به ما خیره شد. بدون این که ترسی داشته باشد. مجدداً پرید و روی چنگک بیل نشست و باز شروع به نوک زدن کرد. دقایقی بعد از روی بیل پر کشید و در امتداد غروب آفتاب گم شد! منظره‌ی عجیبی بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هر کس چیزی می‌گفت: در این میان «آقا مرتضی» رو به بچّه‌ها کرد و گفت: «بابا! به خدا حکمتی در کار این کبوتر بود...!» سایر بچّه‌ها هم همین نظر را دادند. و در حالی که هم‌چنان در مورد این کبوتر حرف‌های تازه‌ای بین بچه‌ها رد و بدل می‌شد شروع به کار کردیم. جستجو را در همان نقطه‌ای که کبوتر نوک می‌زد ادامه دادیم. با اولین بیلی که به زمین خورد سر یک شهید با کلاه‌آهنی بیرون آمد. در حالی که موهای سر شهید به روی جمجمه باقی بود و سربند «یا زیارت یا شهادت» نیز روی پیشانی شهید به چشم می‌خورد! ما با بیل دستی بقیه خاک‌ها را کنار زدیم. پیکر شهید در حالی که از کتف به پایین سالم به نظر می‌رسید از زیر خاک نمایان شده بچّه‌ها با کشف پیکر گلگون این شهید غریب، پرده از راز حکمت‌آمیز آن کبوتر سفید برداشتند.

شهید حاج علی محمود وند.

خاطرات