ماجرای الاغ و الاغک
الاغه خیلی خسته بود. بار خربزه روی پشتش بود. عرعر می کرد. ناله می کرد. آه می کشید و می رفت.
الاغک فکر کرد: چه کار سختی! چه راه دوری! چه بار سنگینی! چه زحمتی می کشد مادرم! من باید کاری کنم که خستگی اش در برود.
بعد هم صبر کرد تا مادرش به سایه ی درختی برسد. آن وقت گفت: مامان الاغه، همین جا بشین و مرا ببین!
الاغه نشست. به درخت تکیه داد و الاغکش را نگاه کرد. الاغک شروع کرد: عر و عر و عر آواز خواند. تاپ و تاپ و تاپ جفتک انداخت. این طرف دوید. آن طرف دوید. بالا و پایین پرید...
الاغه از کارهای او خنده اش گرفت. حالا نخند و کی بخند! آن قدر خندید که خستگی از یادش رفت. حالش خوب شد. آه و ناله را فراموش کرد. الاغک را بوسید و گفت: آفرین، چه کار بزرگی کردی! حالم را جا آوردی.
الاغک با خوش حالی گفت: نخود نخود، هر کی به اندازه ی خود!
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:مجله ی رشد