کنراد، راوی تاریکیها و سیاهیهاست
گفتوگو با سهیل سُمی مترجم آثار کنراد به مناسبت سه کتاب تازه از او
رمانهای «توفان دریا»، «مرز سایه» و «کاکا سیاه کشتی نارسیسوس» اثر جوزف کنراد به ترجمه سهیل سمی زمستان سال گذشته از سوی نشر ققنوس چاپ شد، به همین بهانه گپ و گفتی داریم درباره جوزف کنراد.
آیا از برنامههای شما ترجمه آثار کنراد است، چرا؟! علاقه شخصی شما به این نویسنده، اهمیت وی در ادبیات انگلیسیزبان یا تاثیر و دستاوردی که در ادبیات ما داشته باشد کدامیک در تصمیم شما برای ترجمه آثار این نویسنده موثر بوده است؟!
**کنراد در میان نویسندگان کلاسیک اروپایی، به دلیل نمادگرایی، رلزورزی نهفته در آثارش و تقابل مفاهیم خیر و شر در قالب زبان جاندار و تاثیرگذارش مدتهاست که در ذهن من بوده است، اما با توجه به اینکه برخی از بهترین آثارش را قبلا مترجمان موجه ترجمه کردند، از میان آثار متعددش مجموعهیی را انتخاب کردهام که هرازگاه آنها را ترجمه میکنم. کنراد به لحاظ نثر متکلف و در عین حال، منسجم و قدرتمندش در ادبیات انگلیسی و جهان همیشه مطرح بوده است. انصاف این است که هر چند دهه یکبار آثارش دوباره و چندباره ترجمه شوند. در ضمن برخی از آثار درخشانش ترجمههای چندان خوبی ندارد در حال حاضر تصمیم دارم برخی دیگر از آثارش را هم ترجمه کنم.
خب وارد بحث درباره کنراد و جهان داستانی او شویم؛ اگر نبود تجربه طولانی شانزده سال کار کردن نویسنده در کشتیرانی بریتانیا لابد نباید انتظار داشت نویسنده اینچنین در آثارش از دریا، دریانوردی، کشتیرانی و . . . بنویسد، غیر از این است؟
**با توجه به تجارب شخصی کنراد، در سالهای زندگیاش ماجراهای رمانش عمدتا از موضوعها و مسائلی است که خودش تجربه کرده است. اما بر عکس رمانهای ماجرامحور، طبیعت در آثارش صرفا مکانی برای وقوع رخدادها نیستند، کنراد همیشه شخصیتهایش را در طبیعت که آبستن تیرگی و سیاهی است، در مقابل مفهوم ازلی - ابدی مرگ قرار میدهد و بعد کردار و کنش آنها را تحلیل میکند. به این ترتیب دریا یا جنگل یا هر مکان دیگری در آثار کنراد صاحب نوعی حیات و ماهیت شوم است؛ جوزف کنراد بخش عمدهیی از کل آثارش را به توصیف سیاهی و تاریکی میپردازد، چه در رمان «دل تاریکی»، «توفان دریا» یا «مرز سایه» و چه در رمانی همچون «نوسترومو» همچنین در دیگر آثارش. بنابراین طبیعت برعکس آثار نویسندهیی چون ژولورن کاربرد دارد و توصیف آن در واقع هاله پررمز و راز مرگ را توصیف میکند که دهان تیرهاش همواره در برابر شخصیتها باز است.
آیا میتوان کنراد را نویسندهیی ناتورالیست دانست، نویسندهیی که آدمیها را مواجه با طبعیت قرار میدهد تا کنشها و رفتارهایش را در موقعیت بحرانی مورد کند و کاو قرار دهد؟!
**اصطلاح ناتورالیسم به لحاظ معنای دم دستی که بلافاصله به ذهن متبادر میکند ممکن است گمراه کننده باشد؛ چون ناتورالیسم از ناتور یا نیچر (nature) میآید که به معنای طبیعت است و به این ترتیب این تصور به ذهن القا میشود؛ هر رمانی که فضایش در طبیعت میگذرد رمان ناتوریالیستی است؛ در حالی که ناتوریالیستی جنبش ادبی - هنری قرن نوزدهمی است که خصلت اصلیاش در استفاده از تکنیکها واقعگرایانه است، آن هم برای بیان این باور فلسفی که میتوان همه پدیدهها را با توسل به دلایل طبیعی یا مادیاش شرح و توضیح داد. اما کنراد چنان دغدغهها، سبک منحصربه فرد و سبکگریزی دارد که نمیتوان آثارش را به مفهوم خاص کلمه به ناتورالیسم مربوط دانست. اگرچه ناچار باشیم با یکی از این اصطلاحها آثارش را توصیف کنیم باید از همان اصطلاح بسیار کلی رئالیسم استفاده کرد. جوزف کنراد شخصیتهایش را عموما زیر سقف آسمان به ما معرفی میکند و بروز بحران سنگ محکی است تا شخصیتهایش شناخته شود. این تلاش را میتوان از شر مطلق گرفته مانند دانکلین در رمان کاکا سیاه کشتی نارسیسوس تا شخصیت شجاع و استوار مانند ناخدا مک ور در رمان توفان دریا دید.
نویسنده در رمان «کاکا سیاه. . .» با وجود اینکه داستان را در دل بحران و حادثه قرار میدهد اما اصلا دنبال «ماجراپردازی» نیست. همین سبب میشود که با رمانی متفاوت و به معنایی درونگرا روبهرو شویم. نظر شما چیست؟!
**رمان کاکا سیاه با اینکه چندین و چند صفحه دارد که به توصیف مهیب و مرگبار دریا اختصاص یافته است به آن معنا رمان ماجراپردازی نیست چون اگر میخواست چنین باشد شخصیت جیمز ویت سیاه پوست عظیمالجثهیی که از همه ملوانها یک سر و گردن بلندتر است میتوانست در کسوت قهرمان ظاهر شود و همه را به چالش بکشد، اما به شکلی کاملا متناقض او از آغاز تا اواخر رمان فقط وبال گردن ملوانهای دیگر است. ماجرای بزرگ رمان یعنی ناآرامی دریا رخدادی است که اکثر شخصیتهای رمان در برابرش عاجز و منفعل میشوند. توفان کارکردی نمادگرایانه پیدا میکند و انعکاسدهنده جریانهای هراسناک روحی در وجود شخصیتهای رمان میشود شخصیتهایی که از درون درگیر مفهوم مرگ شدند، مرگی که بر سرتاسر کشتی سایه انداخته و عنقریب از سینه جیمز ویت، کاکا سیاه نارسیوس فوران میکند و هر کس را به نوعی درگیر میکند. جوزف کنراد جایگاه رمانش را به هیچوجه تنزل نمیدهد و از ماجراپردازی استفاده ابزاری نمیکند. با این حال نمیتوان انکار کرد که در توصیف رخدادهای مرگبار و هراسناک زبان توانایی دارد.
موضوعی که در رمانهای کنراد برجسته است ریتمکند داستان است و این گویی گریزناپذیر است. گاه چنان بر فرآیند فضاسازی درنگ میکند که سررشته روایت از دست میرود ناگزیر ریتمی کند میگیرد.
**جوزف کنراد در مقایسه با بسیاری از رماننویسهای مدرن، آثار و رمانهایی دارد که روایتهای سادهیی دارند؛ برای مثال تامس هاردی با زبان برخوردی ساده و اغلب خطی دارد. او از زبان بهره میگیرد تا رمانش را تعریف کند اما کنراد به این معنا آثارش را تعریف نمیکند وی روی زبان خیلی کار میکند؛ اکثر آثارش جملههای بسیار طولانی دارد که مسلما کنراد برای درآوردن آنها زحمت کشیده است. چنین زبانی ذاتا نمیتواند فقط محمل روایت باشد بلکه با پیچیدگیهایی که دارد در خدمت پروردن مضمونی پیچیده قرار میگیرد که تکلف و پیچیدگی، خودش انعکاس همان پیچیدگی مضمونی است. آشتی و درهمآمیختن فرم و محتوا دقیقا همین است. نمونههای زیر نشان میدهد که چنین زبانی برای خالقش نه وسیلهیی ساده برای قصه تعریف کردن است و نه ارائهها و زینتهایی برای ایجاد زیبایی تصنعی است که به اثر تحمیل شده باشد. «دورتر، در آن سمت کشتی، تنهای تنها در کنار سکان، سینگلتون پیر عمدا ریش سفیدش را زیر دکمه بالایی کتش که برق میزد فرو کرده بود و در حالی که بر فراز هیاهو هنگامه امواج تاب میخورد و کل طول درهمکوبیده کشتی در برابر چشمان بیلرزش و پیرش با موجی سریع و غلتان به پیش میخزید هنوز ثابت قدم و پا برجا پشت سکان ایستاده بود و بر ذره ذره سطح صورتش نشانههای توجه و هوشیاری مشهود بود.» (کاکاسیاه کشتی نارسیوس، ص 110) یا در مثال دیگر میخوانیم که «و چسبیدن به زندگی در دل آن امواج توفنده که مدام بر روی هم غلت میخوردند خستگی جسمانی مفرطی ایجاد میکرد و خستگیای جستوجوگر موذی که تا عمق قلب انسان رخنه و او را سر خورده و قلبش را آکنده از غم میکند، غمی که زوال نمیپذیرد و حتی با وجود تمام موهبتهای این جهان خاکی- و حتی خود زندگی- فقط طالب آرامش است.» (توفان دریا، ص 66) اینها جملههایی هستند که مثل سنگ تراشیده و حکاکی شدهاند، یعنی نوشته شدنشان کار برده است. پس این زبان خود رمان است نه صرف وسیلهیی برای روایت کردن رمان.
در پایان هم این سوالم در پیوند با کنراد هست و نیست؛ جوزف کنراد زبان مادریاش انگلیسی نیست، علاوه بر او نویسندگان دیگری بودند مانند نوباکوف، میلان کوندرا، آگوتاکریستوف به زبانهای نامادری آثار داستانی خلاق را نوشتند و اما جالب است بدانم به نظر شما چطور این اتفاق برای نسل نویسندههای مهاجر ایرانی در فرنگ رخ نداده است؟!
**جوزف کنراد کورژنیوفسکی، رماننویس لهستانیالاصلی بود که به دلایل سیاسی از کشورش خارج شد و در بیست سالگی زبان انگلیسی را آموخت و یکی از دلایل تکلف زبانی در نثر و آثارش که منتقدان را متعجب کرده است شاید همین باشد. نویسندگان اروپایی که بعدها به انگلیسی نوشتهاند به هیچوجه کمتعداد نیستند، حتی برخی از نویسندگان غیر اروپایی هم نیز همین الگو را پی گرفتند؛ اما در هر حال قرابت فرهنگی و عوامل دیگری مثل سیاستهای آموزشی، حتی در کشورهای آفریقایی کمک میکند که نویسندگان غیر انگلیسیزبان تا حدی بتوانند به انگلیسی احساس یا فکر کنند. اما فرهنگ شرقی معمولا مثل خطی دایره مانند است که با محیط خارج از خود چندان همسنخ نیست. فیالمثل برای نویسندههای ایرانی نوشتن به انگلیسی دشوار است و اگر هم بنویسند چندان طبیعی و روان نخواهند نوشت. اروپا قارهیی است که کشورهایش با وجود تفاوتهایشان ریشههای مشترک زبانی دارند، اما این قرابت فرهنگی برای مثال در کشورهای قاره امریکا وجود ندارد. به همین دلیل است که برترین نویسندگان کشورهای امریکای لاتین به زبان مادریشان مینویسند، اما میلان کوندرا به راحتی به زبان نامادری مینویسد، همینطور ایشیگور و ولادیمیر ناباکوف. اما از یاد نبریم همه نویسندگان و رماننویسهایی که غیر انگلیسیاند و به زبان انگلیسی نوشتند، از یک نظر با هم مشترک هستند، اکثر آنها نثر متکلفی دارند و سنگین مینویسند، هرچند فاخر و بسیار ادبی، ناباکوف و کنراد فقط مشتهایی هستند که نمونه خروارند.
منبع: روزنامه اعتماد- حسن همایون