تبیان، دستیار زندگی
موقعیت تنگه چذابه بسیار سخت بود زیرا از سمت چپ زمین رملی و از راست هم آب بود، از طرف دیگر یک جاده‌‌ی آسفالته‌ای هم پیش روی که دو ماشین سنگین به زور می توانستند از آن عبور کنند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تنگه چزابه باید حفظ شود

گفتگو با باقر شیبانی یکی از نیروهای قدیمی لشکر 27 محمد رسول الله(ص) (قسمت دوم)


موقعیت تنگه چذابه بسیار سخت بود زیرا از سمت چپ زمین رملی و از راست هم آب بود، از طرف دیگر یک جاده‌‌ی آسفالته‌ای هم پیش روی که دو ماشین سنگین به زور می توانستند از آن عبور کنند. در این موقعیت دشمن هم سینه به سینه می‌جنگید تا تنگه را بگیرد اما سر انجام نیروهای ما موفق شدند به لطف خدا چزابه را حفظ کنند.

شهید همت

قسمت اول

حاج همت بعد از صحبت با عزیز جعفری گفت: وقتی تنگه حفظ شد متوجه نشدیم حضرت امام (ره) آن موقع برای چه روی این منطقه تاکید داشتند تا اینکه فتح‌المبین شروع شد الان هم شاید متوجه تاکید بر حفظ خیبر نشویم که چه چیزی پشت این کار است؟

پیغام سه بسیجی برای حاج همت

با شنیدن دستور حاج همت به نیروها و حفظ جزیره سه تا از بچه‌های باقرآباد ورامین آن شب آمدند در چادر ما و با حالت پرخاشگری گفتند حاج همت کجاست؟!

گفتم: چه کارش دارید؟

گفتند: باید به خودش بگوییم.

حاجی آنجا بود و آنها ایشان را نمی‌شناختند. محمد ابراهیم رو کرد بهشان و گفت: بگویید من به خودش می‌گویم.

یکی از آنها گفت: ما دیشب ده یازده کیلومتر زدیم به عمق خط دشمن، آخر سر همت به ما می‌گوید عقب‌نشینی کنید، یعنی چه؟!

آنها سه چهار درشت هم گفتند که به حاجی بگوییم.

حاجی گفت: چشم. همه اینها را می‌گویم ولی شما بدانید تکلیف بالاتر از اینهاست.

آخرین دیدار

سه روز بعد با حاجی آمدیم نزدیک سنگر شهید حمید باکری، حمید از سنگر آمد بیرون و با شهید همت صحبت‌هایی کرد. سپس حاج همت به من گفت: خط را امشب باید تحویل بدهیم به لشکر قاسم سلیمانی. برادر سلیمانی هم در همین قرارگاه نشسته بود و تبادل‌نظر کردند.

نشانی دو نفر را دادند که می‌آیند برای گرفتن خط، شهید همت نشانی مرا هم به آنها داده بود. بعد از توجیه من گفت: می‌روم پیش برادر عزیز، شما هم که خط را توجیه کردی بیا آنجا. این آخرین دیدار من و شهید همت بود.

حاج همت هنگام شهادت ترک موتور چه کسی بود؟

شهید باکری به همت گفت: حاجی تو خط‌ شما چندتا نیرو هست؟

حاج همت دو دستش را به هم زد و گفت: هیچی، 12 نفر.

شهید باکری گفت: دوازده نفر؟!

حاجی گفت: من، عباس کریمی، حسن قمی، سعید و 9 تا هم بسیجی دارم.

شهید باکری با حاجی به سوی قرارگاه راه افتادند. قبل از این موضوع که بعداً‌ من متوجه شدم، گویا قاسم سلیمانی و حاج همت که با هم صحبت می‌کنند، حاجی می‌گوید: شما اگر به اندازه یک دسته نیرو به من بدهی، خوب است.

قاسم سلیمانی به یکی از فرمانده گردان‌های بسیار شجاعش که شهید میرافضلی باشد، می‌گوید: یک گروهان به حاجی تا شب برسان.

میرافضلی هم پیرو این دستور، شهید همت را می‌نشاند ترک موتورش و می‌روند سمت خط. زمانی که می‌خواهند از گرده ماهی عبور کنند دشمن آنها را می‌زند.

اولین کسی که همت را بعد از شهادتش دید من بودم

اولین نفری که بعد از شهادت آنها را دید من بودم.  بچه‌های اطلاعات لشکر قاسم سلیمانی آمدند پیشم و من هم دست آنها را گذاشتم در دست سعید، عباس کریمی و حسن قمی. خط را طبق برنامه برایشان توجیه کردیم.

زمانی که خواستم بروم قرارگاه پیش حاج همت در راه رضا پناهنده را دیدم. به رضا گفتم: بیا برویم قرارگاه حاجی با من کار دارد.

از گرده ماهی که رد شدیم دیدم دو تا جنازه افتاده وسط جاده. به رضا گفتم بیا یک ثواب کنیم، سینه‌خیز برویم این دو تا شهید را بکشیم کنار، آمبولانس‌ها تند می‌روند و نمی‌بینند، ممکنه از رویشان رد شوند، آن وقت شناسایی‌شان مشکل می‌شود.

با رضا سینه‌خیز رفتیم دیدیم یکی از آنها صورتش کاملا از بین رفته و فقط موهای پشت سرش سالم است. یکی دیگر هم کتف و دستش نیست. خیلی داغان شده بودند. آنها را کشیدیم تا لب چاه نفتی که دو سه متری گود بود. دوباره سینه‌خیز خودمان را به موتور رساندیم و به سمت قرارگاه حرکت کردیم.

دشمن اگر می‌فهمید که حاجی شهید شده راحت می‌آمد جلو و روحیه می‌گرفت و چه بسا جزیره را تصرف می‌کرد، برای همین تدبیر آقایان هاشمی و شهید محلاتی و محسن رضایی این بود که شهادت حاج همت را فعلا مخفی نگه دارند

خبری که شهید محلاتی دستور داد پخش نشود

وقتی رسیدیم برادر عزیز در چرت و بیداری دستش زیر سر و خوابیده بود. من را می‌شناخت، گفتم: سلام، برادر! حاجی آمد اینجا؟

گفت: نه برو از برادر باکری بپرس.

حمید هم گفت: آمد و رفت.

شهید باکری شنیده بود حاجی شهید شده ولی به من نگفت.

دیدم بچه‌ها با هم پچ پچ کردند ولی متوجه نشدم قضیه چیست؟ فردا ظهر یکی از بچه‌های سپاه آمد و گفت: برادر شیبانی بیا، آقای هاشمی‌رفسنجانی تو را می‌خواهد؟

گفتم: برای چه؟ نمی‌دانست.

با ماشین تویو‌تا رفتم قرارگاه، شهید محلاتی هم آنجا نشسته بود، به ایشان سلام کردم و گفت: بنشین.

وقتی نشستم گفت: برادر شیبانی حاج همت شهید شده، بچه‌ها هم نتوانسته‌اند شناسایی‌اش کنند.

با شنیدن این حرف یکدفعه فکرم رفت به دو شهید دیروز که نزدیک گرده ماهی دیدیم. خیلی ناراحت شدم.

گفتم: من الان چه کنم؟

ایشان گفت: اینها را بردند اندیمشک. (آنجا کارخانه‌ای متروکه بود که شد معراج شهدا) تو برو آنجا حاجی را شناسایی ‌کن بعد برو بیمارستان نجمیه، به رئیس بیمارستان دستور دادیم به هیچ کس خبر را اعلام نکند. (من یک اشاره‌ای کردم که قوی‌ترین لشکر عراق در خطی که حاجی حضور داشت قرار داده می‌شد، یعنی دشمن اگر می‌فهمید که حاجی شهید شده راحت می‌آمد جلو و روحیه می‌گرفت و چه بسا جزیره را تصرف می‌کرد، برای همین تدبیر آقایان هاشمی و شهید محلاتی و محسن رضایی این بود که شهادت حاج همت را فعلا مخفی نگه دارند.)

ادامه دارد......

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: فارس